part 36

216 18 4
                                    


فلش بک 17 سال پیش
داستان از نگاه میراندا
پرده کنار رفته بود نور افتاب که از زیر پرده میخورد توی چشمم اذییتم می کرد خیلی وقت بود بیدار شده بودم ولی دلم میخواست توی تخت باشم
چشمامو باز کردم و با دیدن زین که مثل یه بچه کوچولوی خوشگل خواببیده بود ناخداگاه لبخند زدم
موژه هاش روی گونش سایه انداخته بود خیلی خودمو کنترل کردم که چشمشو بوس نکنم
دیشب تا دیر وقت تو استدیو بود دلم نمی خواست بیدارش کنم
خیلی اروم جوری که بیدار نشه از تخت بلند شدم هرچند اون بیدی نیست که با این بادا بلرزه با بولدوزر باید بیدارش کنی
حولمو برداشتم و رفتم حموم
اب سردو باز کردم اولش مثل یه برق تو بدنپ رخنه کرد که باعث شد بلرزم اما بعد عادت کردم
بعد از یه دوش نسبتا طولانی از حموم بیرون اومدم
موهامو سشوار کردم و لباس راحت پوشیدم به فکرم زد که یکم پنکیک برای صبحونه درست کنم
بعد از اینکه مواد رو باهم قاطی کردم و توی تابه ریختم یکم قهوه هم درست کردم
تقریبا هشت ماه از اومدن من به نیویورک میگذره از سه ماه پیش  منو زین توی این خونه زندگی میکنیم شاید هنوز واسه این کار خیلی جوون باشیم ولی هیچ کدوم پشیمون نیستیم
لیام و دوست دخترشم همین نزدیکیا زندگی میکنن
اوضاع بین من و زین خیلی خوب و غیر قابل پیش بینی بود اولش یه صمیمت کاری وبعد یه چیزی فرا تر از اون من خیلی خوشسانسم که اونو دارم
البته رابطه ی ما هنوز اشکار نشده
هیچ رسانه ای اعلام نکرده که ما باهمیم این خواسته ی خودم بود دلم نمی خواست که عکسم به عنوان دوس دختر زین مالیک همه جا پخش بشه برای رسانه ها من هنوزم عکاس وان دایرکشنم نه چیز بیشتری
پنکیک ها اماده شده بودن بعد از این یکم خنک شدن روشو با مربا و شکلات تزئین کردم
قهوه هم تقریبا اماده بود که احساس کردم دوتا دست دور کمرم حلقه شدن
لبخند زدم
_صبح بخیر
ز : صبخ بخیر
صداش به خاطر خواب کلفت شده بود و موهای بهم ریختش 100برابر جذاب ترش میکرد
بعد از اینکه صبجونه خوردیم قرار شد که زین بره دنبال کارش منم باید میرفتم که برای پدر بزرگ و مادربزرگم که داشتن میوندن اینجا خونه می خریدم
پدربزرگ خونشو توی لندن فروخت و پولشو برام فرستاد تا اینجا براشون نزدیک خودم خونه پیدا کنم
اونا با این که من د زین باهمیم و توی یه خونه زندگی میکنیم مشکل ندارن مثل خانواده ی زین اما فکر میکنم دلتنگی دلیل مهاجرتشون به نیویورکه
منم توی این چند ماه کلی دلم براشون تنگ شده
*
*
*
اون روز کارا خیلی خوب پیش رفت یه خونه ی خوب یکم پایین تر از خونه ی خودمون براشون گرفتم و باید منتظر اومدن پدربزرگ برای اومدن وانجام بقیه کار ها بشیم
بعد از اینکه از خونه ی جدید بابابزرگ بیرون اومدم به طرف مرکز خرید رفتم
امروز روز ولنتاین بود و میخواستم زینو سوپرایز کنم
بعد از اینکه کلی گشتم بالاخره یه ادکن خوشبو و خب طبق سلیقه ی خودش براش گرفتم
سر راه یکم شکلات و کیک هم خریدم ساعت تقریبا شش بود و زین گفته بود که تا هشت بر نمی گرده پس وقت داشتم که خونه رو یکم مرتب کنم و یه شام خوشمزه هم درست کنم
باقی مونده ی راه رو با تاکسی رفتم
کلید رو از توی جیبم در اوردم
ماشین زین تو حیاط نبود
در خونه رو باز کردم و خب دهنم باز موند
همه جای خونه پر از گل رز و شمع بود یه کیک خوشگل با یه جعبه ی قرمز روی میز بود
و خب زین که مثل یه جنتلمن پیراهن و جین مشکی پوشیده بود
_ واو
تنها چیزی که می تونستم بگم
جلو رفتم و وسایلمو روی میز گزاشتم
ز : ولنتاین مبارک عشقم
زین بعد از اینکه محکم بغلش کردم گفت
اشکمو پاک کردم و زین لبشو رو لبم گذاشت و خب بازم احساس سستی کردم
دستمو دور گردنش حلقه کردم و دستای اونم روی کمرم محکم شد
لذت عجیب و زیادی روحس کردم مثل بقیه ی بوسه ها نبود خیلی داغ تر و عاشقانه تر بود
لباشو روی گردنم گذاشت و بوسیدش احساس کردم توی جهنمم
دستشو برد زیر لباسم و روی پهلوهام کشید
اگه بخوام صادق باشم منم اینو می خوام خیلی زیاد خیلی وقته که میخواستم به بوسیدنش ادامه دادم
زین منتظر یه چیز ازطرف من بود که ادامه نده و منم با حلقه کردن پاهام دور کمرش بهش فهموندم که اینو می خوام
همین که همیگرو میبوسیدیم و بغل رین بودم رفتیم توی تاق خواب و ...
تا اینجا از داستان خوشتون اومده؟

Daddy (Z . M )Where stories live. Discover now