part 31

225 22 9
                                    


داستان از نگاه زین
بازو هاشو گرفته بودم تکون نمی خورد از سوالم شکه شده بود
خودمم نمی خواستم همیچین چیزی بگم اما واقعا می خوام بدونم
من قبول کردم اون نمی خواست از جوونیش بگذره و بچه داری کنه اون میخواست جوونی بکنه هر چقدرم که برام سخت بود پذیرفتمش نلا هم همین طور . اما الان نمی فهمم چرا برگشته ؟ نکنه می خواد مارو عذاب بده ؟ نه اون همچین ادمی نیست
م : واسه ی ارثیه پدریم برگشتم
صداش یکم لرزید
نمی خواستم ناراحتش کنم
_پس تو مدرسه نلا چی میکردی؟
صدام اروم شده بود
سریع جواب داد
م : من اصلا نمی دونستم که نلا دخترمه من باهاش کلی حرف زدم و به عنوان معلمش کلی باهام کار کردیم ولی روحمم خبر نداشت که این دختره منه . شاید مادر بدی بودم که ولش کردم اما دیگه سنگدل نیستم که با برگشتن ناگهانی اونم درست زمانی که زندگیش رو رِوالِ بیام گند بزنم توش
یه قطره اشک از چشمش پایین افتاد احساس کردم قلبم فشرده شد.
اوه خدا من هنوزم عاشقانه این دخترو دوست دارم
_ ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم
صورتشو پاک کرد
م : نه مقصر منم
_اومدی که بمونی ؟
صدام بیشتر شبیه التماس بود
م : نه نگران نباش میرم
_واقعا این طوری فکر میکنی؟
م : نمی دونم زین هرچقدرواسه تو سخته واسه منم سخته شاید حتی بیشتر من گذشته رو فراموش کرده بودم یه زندگی جدید داشتم دیگه عواسی نمی کردم توی مزون عروس کار می کردم من همه سختی ها و بدبختیهای گذشته رو فراموش کرده بودم اما یهو همه چیز عوض شد
داد زد اصلا درک نمی کردم سختی و بدبختی دیگه چی بود ما که تو اوج ارامش و خوشبختی بودیم خانواده هامون مشکل نداشتن حتی یادمه که میرا هم عاشق بچه بود اما یهو زد زیر همه چی رفت و منو با یه عالمه سوال و جواب و گذشته ی مبهم تنها گذاشت
_ نه میرا تو حق نداری بری حالا که اومدی باید بمونی باید بمونی وخودت همه چیزو به نلا بگی چون واقعا هچی ایده ای ندارم که چه جوری بهش بگم تو باید بهش بگی که دخترم وقتی ده روزه بودی وقتی که توی ارامش و عشق بودیم یهو جا زدم و رفتم بدون اینکه یه نشونی از خودم به جا بزارم بدون اینکه حتی دلیلشو به کسی بگم و یا حتی از کسی خداحافظی کنم
م : عشق و ارامش ؟ تو واقعا چیزی نمی دونی یا خودتو زدی به اون راه من توی ارامش بودم
دیگه صداهامون بالا رقته بود هر کدوم به جای اینکه همدیگرو بغل کنیم و بگیم که چقدر دلمون تنگ شده فقط داد میزدیم و پشت همه ی این داد و فریاد ها دلتنگی و عذاب شونزده ساله و یه دختر نوجونی که تا به امروز چیزی از مادرش نمی دونست حتی یه عکسم ازش ندیده بود اما الان باید باهاش مواجه میشد
اما فقط یه چیزو درست نفهمیدم من چی رو باید میدونستم ؟
_منظورت چیه چیو باید می دونستم
م : پس بهت نگفته
_چی رو ؟ کی ؟
م : هیچ چی اگه تا الان مثل یه راز باقی مونده پس باید همین طوری بمونه
انگار واقعا ازیه چیزایی خبر نداشتم
م: خداحافظ زین من دیگه  میرم به اقای بنت بگو که دیگه  قصد فروش خونه رو ندارم ببخشید که اومدم و زندگی تو و دخترتو بهم ریختم واقعا قصد این کارو نداشتم
گفت و چمدونی که از قبل کنار در بود رو برداشت رفتم جلو ی در و راهشو بستم
_من چی رو باید بدونم ؟
جواب نداد
_ با توم میرا چی هست که من چیزی راجع بهش نمی دونم
بازم جواب نداد
_د خوب یه چیزی بگو
این دفعه داد زدم خیلی بلند
م : اینکه به خاطر جون تو دختر ده روزمو همون که نه ماه منتظر اومدنش بودمو ول کردم و رفتم

Daddy (Z . M )Where stories live. Discover now