فلش بک 16 سال پیش
داستان از نگاه میراندا
بعد از این که دفتر پست چی رو امضا کردم و بسته رو تحویل گرفتم همون جا تو حیاط بازش کردم
مثل همیشه اسم و ادرس فرستنده نداشت و پست چی هم بی خبر بود
توش یه عروسک صورتی. خوشگل و یه پاکت نامه بود
پاکتو باز کردم و خب اولین چیزی که لمس کردمو بیرون اوردم یه عکس بود
مغزم سوت کشید و قلبم برای یک لحظه وایساد احساس ضعف کردم و همون جا نشستم
عکس ها زن و مرد هایی که به فجیح ترین حالت ممکن کشته شده بودن رو نشون میداد
توی یه عکس دیگه یه لیست از اسم و عکس بود که همه رو کشته بود و نفر اخر که دورش یه خط قرمز کشیده بود اسم و عکس زین بود
اصلا نمی دونستم چه غلطی باید بکنم
نامه ی کوچیک توی پاکت رو باز کردم
"عصر بخیر میراندای عزیزم
اصلا دلم نمی خواست که تو رو توی این حال و روز ببینم من هشدار دادم ولی خب تو نادیده گرفتیش . از اینا که بگذریم اگه نمی خوای که عکس زین عزیزت بره جزو کسایی که به خاطر نادیده گرفتن من کشته شدن به شماره زیر زنگ بزن . اینو بدون که من همیشه نگاهت میکنم حتی الان که داری اینو میخونی اگه کسی از این ماجرا باخبر شه درکشتن نامزد و پیر کوچولوت درنگ نمی کنم"
چه بلایی داشت سرم میومد ؟
چرا نباید فقط برای یه مدت کوتاه مثل بقیه شاد و خوشحال باشم و هیچ غم و دردی نداشته باشم؟
اشکامو پاک کردم نامه و عکسارو همون جا تو باغچه توی حیاط قایم کردم و رفتم تو
_فک کنم یکی ازطرفدارات یه عروسک واسه انجل فرستاده
بدون این که مناظر باشم زین چیزی بپرسه خودم جواب دادم
ز : ببین چه خوشگله چشماش مثل مال خودته
زین داشت با انجل و عروسک جدیدش بازی می کرد
_من میرم یه دوش بگیرم
گفتم و بلند شدم
ز : باشه عزیزم
اصلا حالم خوب نبود دلم می خواست گریه کنم و اگه پیش زین میموندم نمی تونستم خودمو کنترل کنم و نزنم زیر گریه
رفتم تو حموم و اب سردو باز کردم سردی اب باعث شد یکم بپرم ولی بعدش عادت کردم دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم سعی کردم خیلی بی صدا برای بدبختی هام گریه کنم
اصلا نمی دونستم باید چی کار کنم ؟ اون کی بود که می خواست بدبختی منو ببینه ؟ شاید اگه برم پیشش و باهاش حرف بزنم قبول کنه که پول بگیره و شرشو کم کنه یا چه می دونم یه کاری کنم که راضی شه
شاید خیلی ترسیده یا ناراحت باشم اما من از وقتی بچه بودم تو تنهایی و غم و درد بزرگ شدم حتما از پسش برمیام
باید واسه ی زندگی و خوشبختی که خیلی سخت به دست اوردم بجنگم
نمیزارم کسی زین و انجلو ازم بگیره حتی اگه به خاطر این کار جونمو از دست بدم
از حموم بیرون اومد و بدنمو خشک کردم و حوله دور موهام بستم
شماره ای که پایین نامه بود و توی گوشیم سیوش کرده بودمو گرفتم
یکم طول کشید تا جواب بده
م : میراندا عزیزم منتظرت بودم
صدای اشنای مکسفیلد پیچید تو گوشم و باعث شد خونم به جوش بیاد
_ازم چی می خوای؟
سعی کردم صدام نلرزه
م : بیخیال دختر راحت باش قرار نیست اذیتت کنم البته اگه دختر خوبی باشی و فردا تنها بیای دفتر من
_باشه ادرسشو بفرست
گفتم و گوشی رو قطع کردم دیگه دلم تمی خواست صدای نحس اون عوضی رو بشنوم
گوشیم لرزید و یه پیام اومد
" از دختر خوب و با شخصیتی مثل تو بعیده که بدون خداحافظی قطع کنه"
گوشی رو پرت کردم کنار و چند ثانیه بعد ادرس دفترشو فرستاد
من تنهایی باید چیکار می کردم ؟
صورتمو با دستام پوشوندم و سعی کردم به فردا فکر نکنم
*
*
*
داستان از نگاه میراندا
اون روز صبح زین قرار بود بره استدیو و منم با مکسفیلد روانی قرار دادشتم خیلی سعی کردم که از رفتارم متوجه نشه دارم یه چیزی رو ازش مخفی میکنم
قرار ساعت 10 بود و زین 8 رفت منم با هر بدبختی که بود حاظر شدم و خودمو به دفتر مکسفیلد رسوندم
به اصرار زین با یه پرستار به اسم سارا قرارداد بستیم و خب سارا با ما زندگی میکنه دختر خوب و متینی هست وبه خاطر سارا خیالم راحته
جلوی یه ساختمون بزرگ و شیک رسیدم بالای بیست طبقه داشت طبق ادرسی که داده بود رفتم طبقه 14 کسی تو دفتر نبود و گوشه ی اتاق میز بزرگ و شیک منشی بود
_سلام میتونم اقای مکسفیلد رو ملاقات کنم؟
منشی که انگار تازه از خواب بیدار شده بود با بی حوصلگی دفترشو باز کرد و گفت
م : وقت قبلی داشتین؟
_بله ساعت ده باهاشون قراردارم
م : اسمتون
_میراندا اسمیت
همین طور که پوست کنار ناخنم رو میکندم گفتم
م : میتونید برید داخل
گفت و با اکراه در زدم
ضربان قلبم به 200 رسیده بود واقعا کوبیدنشو به سینم حس می کردم
فکر این که اون عوضی میتونه چه بلایی سر خودم و زندگیم بیاره باعث میشد وه دیوونه بشم
م : بفرمایید داخل
درو باز کردم و رفتم تو
پشت میز بزرگش نشسته بود و پاهاشو روی هم انداخته بود
اتاق بوی سیگار میداد و یه عالمه پرونده های رنگی روی میز مرتب چیده شده بود
سرشو بالا اورد و با دیدنم لبخند زد
دلم میخواست بکوبم تو صورتش
_ میراندا عزیزم خیلی خوشحالم که اومدی بیا بشین
به نزدیک ترین صندلی به میزش اشاره کرد منم برای اینکه بهش بفهمونم حرفش برام مهم نبود دوتا صندلی اون ور تر نشستم که باعث شد پوز خند بدی بزنه
_ از من چی میخوای
بدون مقدمه پرسیدم
م : خب راستش چیزی ازت نمی خوام فقط می خوام بهت یه پیشنهاد بدم
_ منظورت چیه
تن صدام پایین تر اومده بود
نیشخند های مسخرش روی مخم بود اگه چند ماه قبل بود لبخنداشو تحسین می کردم همیشه فکر می کردم اون فرشته ی نجاتمه کسی که هنر و استعدادمو کشف کرد و حالا داره کمکم میکنه حتی تا دیروز که اون بسته به دستم برسه یه احترام خاصی براش قاعل بودم اما الان همش نفرته اون فرشته نجاتم نبود بلکه یه هیولایی که میخواد ارمشمو بهم بزنه
م : بیا این مال توعه
یه پاکت روی میز کنارم گذاشت
_چیه ؟
م : بازش کن
پاکتو باز کردم
م: بلیط به مقصد لندن و 10 میلیون یورو پول
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم