سکوت وحشتناک بدی بینمون بود همون دیشب با هر بدبختی که بود بهش گفتم و ازش خواستم که بدون فکر حرفی نزنه خواستم فکرکنه
الان ساعت دو ظهره و صبح قبل از اینکه بیدار بشم زین رفته بود از وقتی هم که اومده رفتاراش خیلی فرق نکرده نه عصبیه نه خوشحال همین ادمو میترسونه
_نمی خوای چیزی بگی ؟
بالاخره سکوتو شکستمسرشو بالا اورد قلبم تو سینم میکوبید احساس میکردم دارن تو دلم ظرف میشورن
ز : خب راستش نمی دونم چی باید بگم به تنها چیزی که فکرشو نمی کردم بچه بود
یه جوری حرف میزد که ارومم کنه ولی خب بازم تاثیری نداشت اروم نمی شدم
_یعنی مخالفی
ز : مخالف چی ؟
قیافش متعجب بود
_اینکه بچه دار بشیم
ز : میرا عزیزم ما الانشم بچه دار شدیم
_ببین زین من هیچ وقت یه مادر نداشتم و نمی دونستم عشف مادرانه چیه اما توی این چند روز فکر اسیب زدن به بچم دیوونم میکنه اگه تو مخالف باشی هیچ کس با به دنیا اومدن این بچه موافقت نمی کنه
ز : چی میخوای بگی میرا؟
_تو میخوای بچمونو بکشی ؟
گفتم و با چشمای اشکی بهش نگاه کردم
ز : نه خدا نه معلومه که نمیخوام بچمو بکُشم اون که گناهی نداره
احساس کردم یه وزنه ی چند کیلویی از روی سینم برداشته شد
نفس راحتی کشیدم
_پس نگرانیت چیه ؟
ز : نگرانی من درمورد کارم شهرتم یا خانواده و دوستام و یا حرفای مردم نیست من حاظرم به حاطر بچم از همشون بگذرم
توی صداش یه عشق و علاقه ی خاص بود که خب خیلی بهم ارامش داد
ز : نگرانی اصلی من و توییم میرا اگه به خاطر سن کم نتونیم مادر و پدر خوبی باشم اگه از پسش برنیایم چی ؟ من نمی خوام بچمو بدبخت کنم
دیگه هیچ اثری از استرس و نگرانی نبود من خیلی خرم که راجع به زین این طوری فکر می کردم
دستشو توی دستم گرفتم
_ خودمو نمی دونم زین ولی تو بهترین پدری میشی که دخترم میتونه داشته باشه
ز : دخترت ؟ حالا از کجا معلوم دختره
زین خندید و گفت
_نمی دونم این طوری حسش میکنم
ز : واقعا ؟
_اره زین مطمئنم تو بهترین پدری خواهی شد که هر بچه ای میتونه داشته باشهاقا یعنی چی نظر نمیدین
اگه نظرا خوب باشه امشب دوتا دیگه هم میزارم
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanficهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم