part 5

420 35 0
                                    


داستان از نگاه زین
همه جای دنیا مردم سعی می کنن بچه هاشونو به بهترین شکل ممکن تربیت کنن که اونا ادمای سالم و مستقل و قانونمندی بشن پس الان جا داره که به خودم بگم خاک تو سرت !
خیلی حس عجیبیه که بعد از یه روز سخت توی استدیو با دوستت میری به بزرگ ترین کلاب شهر و همین طور که داری وودکا می خوری یه چهره اشنا تو جمعیت می بینی و وقتی دقت میکنی با خودت میگی اون دختر شونزده ساله ی لعنتی منه که الان داره از بار نوشیدنی می گیره
لویی بعد از این که حسابی رقصید و انرژیشو تخلیه کرد اومد پیشم نشست
ل : چته زین چرا به یه گوشه خیره شدی ؟
_نگران نلام
ل : اون دختر بزرگیه قبلا خونه تنها بوده
_ اوناهاش
با دستم بهش اشاره کردم و لویی داشت از تعجب شاخ درمی اورد
ل : واو فک کردم فقط 18 به بالا میتونه بیاد ببینم اون که هنوز 18 نشده ؟
به نشونه نه سرمو تکون دادم
ل : بهت تبریک میگم زین تو یه دختر عوضی داری درست مثل خودت
_مرسی
ل : قابل نداشت
همین طوری بهش زل زده بودم راضی به نظر نمیرسید
یهو یه مردی که میتونستم حس کنم مسته بهش خورد و من ناخداگاه از جام بلند شدم
این طور ادما خیلی عوضین
اما بدون اینکه چیزی بگه رفت و نلا داشت نوشیدنی رو ازروی لباسش پاک میکرد و بعد از چند دقیقه رفت طبقه ی بالا
منم دنبالش رفتم و کنار دستشویی وایسادم وقتی که داشت برمیگشت پایین دستامو دورش حلقه کردمو از پشت به خودم چسبوندمش و می تونم حس کنم که یخ کرد و نفسشو حبس کرد

*
*
*
داستان از نگاه نلا
احساس کردم دارم خفه میشم وقتی منو به خودش چسبوند
نمی تونستم تکون بخورم
لبشو به گوشم چسبوند و اروم گفت
ز : خونه امیلی خوش میگذره
فاک بابا بود از یه طرف مثل خر خوش حال شدم که اونه از یه طرف حس بدبختایی که قراره بی خانمان شن بهم دست داد
برگشتم
_عه سلام بابا خوبی ؟
صدام لرزید و اون خندید
ز : من خوبم تو چه طوری لاو
_خیلی بد ترسوندیم
ز : تو هم منو ترسوندی نل !
با طعنه حرف زد
هیچی نگفتم
واقعا بد ترین حس دنیا اینه که وقتی به طور غیر قانونی اومدی کلاب با بابا جونت روبه روشی
_بابا ؟
صدامو لوس کردم همیشه جواب میده
ز : هوم ؟
_ تو که نمی خوای شب دوستانمو خراب کنی ؟
نیشخند زد
ز : نه
_واقعا ؟
با نیش باز پرسیدم
ز : فعلا
سریع دستامو دور گردنش حلقه کردم و خودمو عین اسب ابی ازش اویزون کردم
ز : نلا کمرم شکست تو دیگه شیش سالت نیست
خیلی محکم لپشو بوس کردم
_ ببخشید
ز : خب نمی خوای دوستاتو بهم معرفی کنی
_ تو که امیلی رو میشناسی
ز : با امیلی اومدی ؟
_ اره و رایلی !
از دهنم پرید اون به شدت روی دوستام حساسه
ز : خب پس بریم ریلی رو ببینیم
_ ریلی نه رایلی
پشت سرش رفتم پایین اگه نه بیارم ممکنه قاطی کنه
ز: کجان ؟
_ اخرین بار اینجا بودن
به سمت در اشاره کردم و تازه فهمیدم چقدر بدبختم
امیلی رایلی داشتن همدیگرو میبوسیدن
صدایخنده زین از پشت اومد اونم به بد بختی من میخنده عالیه!

Daddy (Z . M )Where stories live. Discover now