داستان از نگاه میراندا
" مسافرین محترم تا پنج دقیقه دیگر در فرودگاه کندی شهر نیویورک فرود خواهیم امد لطفا کمربند خود رابسته و صندلی را به حالت اول برگردانید "
چشمبندمو در اوردم و از پنجره بیرونو نگاه کردم
پنج دقیقه ی بعد هواپیما نشست و پیاده شدم
شهر تغیر زیادی نکرده بود هنوزم شلوغ و پر هیاهو بود و هواشم خیلی الوده شده بود اینو خوب حس کردم
یکم توی شهر چر خیدم و سعی کردم اسم خیابونا و مغازه هارو به خاطر بسپارم .
از اخرین باری که نیویورک بودم پنج سال میگذره و امکان اینکه گم بشم هست
ساعت نه و نیم صبح بود که دیگه خسته شدمو یه تاکسی گرفتمو و ادرس خونه ی قدمیم رو بهش دادم
و ده دقیقه طول کشید تا به خونه رسیدم
از کافه ی کنار خونه یه قهوه گرفتم
خیلی دلم می خواست جسیکا اینجا کار می کرد و می دیدمش اما انگار نبود
وارد خونه ی کوچیک و خاک خورده م شدم و خاطرات گذشته مثل برق و باد از جلوی چشمام گذشت
اما من خیلی وقت بود که ازشون گذشته بودم
دلیل برگشتنم به نیویورک مرگ پدربزرگمه
کسی که منو بزرگ کرد بعد از این که پدر و مادرمو از دست دادم
و من خیلی سال پیش ترکش کردم و حتی موقع مرگشم پیشش نبودم
حالا هم باید میومدم و به کار هاش بعد از مرگ رسیدگی می کردم
این طور که از وکیلش شنیدم راست و ریس کردن کار ها بیش تر شش ماه طول میکشه پس به کمک دوستم توی مدرسه ی نزدیک به خونه یه کار پیدا کردم که فردا هم ساعت هشت با مدیر قرار دارم .
داخل خونه هیچ تغییری نکرده بود پرده ها هنوز افتاده بود مبل ها مثل قبل چیده شده بود
دیوار های سفید و شومینه ی کوچک کنار اتاق همش خاطرات گذشته بود
و اتاقم . همه نقاشی هایی که عاشقانه دوستشون داشتم عروسکام کتابام و عکسام
چشمم به قاب عکس روی میزم افتاد
عکس من و لویی خدا میدونه مال چند سال پیشه
فک کنم 12 ساله بودم
با نگاه کردن به چشمای ابیش متوجه شدم چقدر دلم براش تنگ شده ولی حیف خیلی وقته که عزیزامو از زندگیم بیرون کردم .
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم