part 22

249 20 0
                                    


فلش بک 18 سال پیش
بالاخره هواپیما نشست خیلی طول کشید که گیت اصلی رو پیدا کنم تقریبا نیم ساعتم طول کشید که چمدونمو تحویل بگیرم
بعد از یک ساعت معطلی از فرودگاه خارج شدم تصمیم گرفتم یکم توی نیویورک بگردم ساعت شش عصر بود و من ساعت هشت با اقای مکسفیلد قرار داشتم
برخلاف تصورم نیویورک یه شهر زنده بود همه جا پر از ساختمون های بزرگ و برج های بلند چراغ ها همه جای شهرو نورانی کرده بودن و ارتیست های محلی موزیک جاز اجرا میکردن
واسه دختری مثل من که از اول عمرش از دانکاستر خارج نشده بود مثل بهشت بود
اولای تابستون بود و هنوز هوا یکم نم داشت
همین طور که توی خیابون ها قدم میزدم به باجه تلفن رسیدم نمی دونستم تلفن بعدی کجاس و ممکن بود که قرارم با اقای مکسفیلد رو از دست بدم پس از مغازه کوچیک کنار تلفن چند تا سکه گرفتم همین طور که سکه رو توی تلفن می انداختم شماره ی دفتر اقای مکسفیلد رو از توی دفترچه یاداشتم پیدا کردم و شماره گرفتم
بعد ازچند تا بوق خودش جواب داد
_ اقای مکسفیلد اسمیت هستم میراندا اسمیت بله خانم اسمیت عکاس جوان ما
لبخند زدم
م : سفر خوبی داشتید ؟
_بله خیلی ممنون ازلطفتون
م : خیلی خوب من شمارو شاعت هشت توی رستوران گولد مجستی ملاقات می کنم
_ باشه حتما میبینمتون
تلفونو قطع کردم
حالا قرار بود که عکاس بهترین گروه موسیقی بشم که خب البته دوست دوران بچگیم کسی که باهاش بزرگ شدم هم توی همون گروهه
خوشحالی بابت کسب این کار و دلتنگی یک ساله برای صمیمی ترین دوستم منو برای دیدار با اقای مکسفیلد بیقرار تر میکرد
کنار هتلی که از قبل برام رزرو شده بود ایستادم خیلی زیبا و مجلل بود
وقتی داخل شدم اسمم رو گفتم وکلید اتاقمو گرفتم
همه چیز عالی و قابل پیشبینی بود یه اتاق بزرگ و عالی با ویو مناسب
بهد ازیه استراحت کوچیک یه دوش گرفتم و لباس بنفش خوشگلم رو که از قبل برای این قرار در نظرگرفته بودم رو پوشیدم
به حرف مادربزرگم گوش کردم و برخلاف میلم ارایش ملایمی کردم
از نظر خودم خوب شده بودم
کفش های ست با لباس گرونمو پوشیدم و درست همون طوری که از قبل بهم گفته شده بود ساعت هفت و نیم یه لیموزین مشکی جلوی در بود تا منو به قرار ببره
قراری که کاش نمیرفتم

Daddy (Z . M )Where stories live. Discover now