داستان از نگاه زین
بعد از ده دقیقه بالاخره گریشون بند اومده بود
نلا کاملا گیج و منگ بهشون نگاه میکرد این چند روز حسابی گیجش کرده بودم
برام خیلی سخته این اولین باره که دارم ازش جدا میشم تا حالا هیچ موقع ازش دور نبودم
خودشم ناراحت بود
ولی خب بهش نیازداشت هم نلا هم میرا به این سفر احتیاج داشتن یه سفر بدون من
من هر کاری میکنم که میرا رو کنار خودم و نلا نگه دارم البته اگه خودش بخواد
اما اگه مارو نخواد و تصمیم به رفتن بگیره اینطوری حداقل یه مسافرت با مامانش رفته
کارهای پروازشون نیم ساعت طول کشید
نلا داشت با چند تا از بچه ها بی حوصله حرف میزد اون طرف میرا داشت با مدارک بچه ها ور میرفت مسئول سه تا از بچه ها بود رفتم و پیشش وایسادم
م : خیلی عجیبه
_چی ؟
حتی الان که فقط پیشش وایسادم احساس میکنم خوشبخت ترین مرد جهانم
م : چه طور انجل مالیک تبدیل شد به نلا مالیک
_بعد از این که رفتی یعنی مجبورت کردن بری خب از لویی پرسیدم اونم گفت وقتی بچه بودین دویت داشتی اسم بچتو نلا بزاری منم خواستم حد اقل یه نشونه از مادرش همیشه پیشش باشه
م : بازم از خودگذشتگی کردی ؟ها
لبخند زدم
_همه چیزو بهش بگو بزار بشناستت بهت نیاز داره
گفتم و بدون این که منتظر حرفی باشم رفتم پیش نلا
ده دقیقه ی دیگه هواپیما میپرید و خب یه خداحافظی غمناک در انتظارمون بود
اصلا دلم نمی خواست از رفتن منصرفش کنم از یه طرفم مطمئنم میرا مواظبشه
وقتی اسمشونو صدا زدن از دور اومد پیشم
_خب نلا سفر..
نزاشت حرفم کامل بشه خودشو پرت کردم تو بغلم و شروع کرد به گریه کردن
قلبم درد گرفت این عوضی کوچولو نمی دونه اشکاش منو میکُشه
_هی هی هی گریه نکن
سرشو به زور بالا گرفتم تو چشمام نگاه کرد اشکاشو پاک کردم
_پاک کن این لعنتیهارو
اشکاشو پاک کردم و چند بار محکم بوسیدمش
بعد از این که کلی گریه کرد دوباره بوسیدمش و اینار به زور فرستادمش که بره خودمم داشت گریم میگفت
میرا داشت نگاهمون میکرد خیلی سعی کرد که اشک تو چشمش رو مخفی کنه ولی خب موفق نبود
ن : تا یکی از اون نقاشی خوشگلاتو بکشی بابا من اومدم و اینکه خیلی دوست دارم
_ منم خیلی دوست دارم
شاید این حرفا صادقانه ترین کلماتیه که تاحالا زدم
لو : قشنگه نه ؟
لویی با ارنج زد به دستم و به میرا و نلا که دست هم دیگرو گرفته بودن اشاره کرد
_اره خیلی قشنگه
*
*
*
داستان از نگاه نلا
با کمک مهماندار صندلی هامونو پیدا کردیم
دیگه گریم بند اومده بود همیشه فکر میکردم ادم مستقلی هستم که میتونه بدون هرکس زندگی خودشو بگذرونه ولی امروز فهمیدم که کلا در اشتباهم حتی فکر این که هرشب قبل خواب بهم سر نزنه و صبح ها قبل از رفتن نیاد تو اتاقم هم دیونم میکنه و باعث میشه اشکم دربیاد
بچه هاهمه خوشحال بودن و داشتن درمورد اینکه چه سفر رویایی قراره بشه حرف میزدن
اماتنها جیزیکه بهش فکر می کردم این بود که چه حقیقتی رو قراره بفهمم که اینقدر بابامو وبقیه رو داغون کرده
چند دقیقه بعد هواپیما بلند شد
همیشه منو زین تو قسمت پی ای وی بودیم یا با جت شخصی مسافرت میکردیم و خب الان نه این که ناراحت باشم فقط یکم برام عجیب بود از
پنجره بیرون خیلی قشنگ و کوچیک به نظر میرسید
قرار بود یک هفته تو لندن باشیم سعی کردم تمام دلتنگی وناراحتی هامو کنار بزارم و به این فکر کنم که قراره برای اولین بار لندنو از نزدیک ببینم
به خانم اسمیت که کنارم بود و خوابش برده بود نگاه کردم
خیلی جذاب و خوشگله وقتی کنارشم نمی دونم احساس میکنم خیلی باهاش راحتم انگار میشناسمش حتی اولین روزی هم که تو کارناول رنگ دیدمش هم برام خیلی اشنا بود
اگه به کار و شغل بابام ربط داشته باشه خب ممکنه که وقتی که بچه بودم دیدمش
خوشحالم که قراره با اون برم سفر و خب دلایل زیادی هم دارم
اولش اینکه اون معلمای پیر و بد اخلاق باهامون نیستن و اینکه اون منو میشناسه و خب مهم تر از همه این زن جواب همه ی سوالام توی این مدت رو میدونه و قول داده همه رو برام تعریف کنه
حوصلم سر رفته بود هنزفری م رو در اوردم و یکی ازاهنگای بابارو پلی کردم این طوری دلتنگیم کمتر میشه
بیش تر از یک ساعت اون اهنگو گوش کردم که دست کسی رو شونم حس کردم ِم : چه طوری نلا ؟
میرا پرسید
_خوبم
م : داشتی اهنگ گوش می کردی ؟
سرمو تکون دادم
م : حتما اهنگای بابات؟
_اره صداشو خیلی دوست دارم
م : منم !
*
*
*
داستان از نگاه میراندا
ساعت هشب بود
بعد از یه پرواز خسته کننده و پروسه طولانی توی فرودگاه بالاخره کلید اتاق رو تحویل گرفتم
سعی کردم خودمو مشغول نشون بدم و تا حد ممکن از نلا دور بمونم اگه الان مجبورم کنه همه چیزو بهش بگم ممکنه بهم بریزه و نتونه تو مسابقه شرکت کنه
نه این که هدف اصلی این سفر مسابقه باشه ولی خب نلا دختر من و زینه و خب باید حرفی برای زدن در نقاشی داشته باشه .
زین راست میگفت نلا اسم مورد علاقه م بود حتی اونموقع هم که نلا دنیا اومد هم دلم میخواست اسمش نلا باشه و خب این کار زین برام خیلی قابل ستایشه
سه تا از بچه ها ی مدرسه که دوتاشون از نلا بزرگتر بودن رو همراهی می کردم
بچه های ساکت و باحالی بودن و هممون توی یک سویت بودیم
بچه ها خیلی خسته بودن سریع به کمک خدمه ها چمدونارو بردیم بالا
دوتا اتاق و چهار تا تخت بود
جسی و تارا باهم رفتن تو یک اتاق و خب من و نلاهم توی یک اتاق
چمدونامونو کنار تخت گذاشتیم فردا بعد از ظهر اولین مرحله ی مسابقه بود که 100 نفر انتخاب میشدن و مرحله ی بعد فردا صبحش بود که نفر اول تا سوم انتخاب میشدن
نلا لباساشو عوض کرد و سر تخت نشست
ن : ممم سر قولت هستی ؟
نه خیر لجبازیش به باباش رفته
_اره ولی الان خیلی خستم باشه فردا ؟
ن: چرا همه تو همه تون ازش طفره میرین؟
_ادم بزرگا همیشه از گذشتون طفره میرن
ن: تو از گذشتت پشیمونی ؟
_ شاید خیلی به خاطرش ازییت شده باشم ولی ازش پشیمون نیستم زندگی من تا چندوقت پیش مضخرف بود اما من قشنگیاشو دوباره پیدا کردم
دیگه حرفی نزد هر دوتامون خسته تر از اونی بودیم که بخوای حرف بزنیم
چراغو خاموش کردم و نلا خوابید
و منم تمام شب مشغول نگاه کردنش بودم که تو خواب چقدر معصوم به نظر میرسید
*
*
*
امروز صبح قراره بچه ها رو ببریم موزه ارمیتراژ جسی و تارا دوساعت زودتر برای ارایش کردن و لباس پوشیدن بلند شدن اما نلا همچنان خواب بود
قرار بود ساعت 9 حرکت کنیم و نلا ده دقیقه به نه پاشد مسواک زد و یه تیشرت وجین پوشید که خب این رفتارش به خودم رفته و بعد از اینکه صبحونه خوردیم بالاخره رفتیم موزه
نمی دونم چرا خانم فری من موزه رو انتخاب کرده
اینجا پر از اشیا تاریخی بود که اصلا جذاب نبود
تارا و جسی از ما جدا شدن و من و نلا روی صندلی بزرگ وست موزه نشسته بودیم
_مسخرس
ن : خیلی
گوشی نلا زنگ خورد و خب تقریبا ده دقیقه با زین حرف زد و همه چیزو براش تعریف کرد
وقتی میبینم چقدر رابطشون باهم خوبه حس فوق العاده ای بهم دست میده این طوری مطمئنم نلا کمبود محبت نداره
ن : هری میگه که عکاس ماهری هستی
نلا رشته ی افکارمو پاره کرد
_چه طور ؟
ن : میشه ازم یه عکس بگیری میخوام برای بابام بفرستم
_حتما
لبخند زدم و گوشیشو ازش گرفتم اونم کنار یکی از مجسمه ها ایستاد و لبخند قشنگی زد
بعد از 16 سال دوباره دارم عکس میاندازم
یکم عجیب بود
یه عکس گرفتم که خوشش اومد و برای زین فرستادش
دلیل اصلی این که هنوز چیزی بهش نگفتم اون مسابقه لعنتی نیست
میترسم از واکنشش اگه منو نخواد که البته حقم داره خب نمی دونم چی پیش میاد فقط همینو میدونم دیگه تحمل درد و عذاب بیشتر ندارم
فکر این که دوباره بخوام ولشون کنم و برم دیوونم میکنه اما هرچقدر فکر میکنم بازم دلم نمی خواد از زندگی قشنگی که برای خودم ساختم و گذشته ای که با هر بدبختی پاکش کردم بگذرم
بچه ها باید تا ده دقیقه ی دیگه بیان اینجا که برگردیم هتل و برای مسابقه اماده شیم
تصمیم گرفتم یکم با گوشیم ور برم
داشتم توی اینترنت میچرخیدم که حرف نلا باعث شد قلبم وایسه
ن: بابام خیلی دوست داره نه ؟
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم