فلش بک 16 سال پیش
داستان از نگاه میراندا
بهترین روز زندگی ادم ها روزی نیست که براشون سوپرایز بزرگ تدارک میبین یا عاشق میشن و ازدواج میکنن بهترین روز زندگی ادما اون روزی که اززوجود خودشون به یکی دیگه زندگی میدن و متوجه میشن با تموم وجودشون اون رو دوست دارن حتی بیشتر از خودشون
امزوز برای من یه روز خیلی خاص بود تاحالا همچین چیزی حس نکرده بودم از وقتی دختر کوچولومو بغل کردم احساس کردم که یه قسمت از قلب من تو سینش می تپه که حتی اگه برای یک ثانیه ازم جداشه قلبم یه تیکه ی خیلی بزرگشو ازدست میده
ساعت شش صبح دخترم دنیا اومد و خب میتونم بگم امروز بهترین روز زندگی من و زینه
توی این همه مدت تاحالا این همه شاد و سرزنده ندیده بودمش
ز : باز نکرد ؟
زین همین طوری که دستشو زیر چونش زده بود و کنار تخت من نشسته بود پرسید
_ نه هنوز
از تقریبا دوماه پیش شرط بندی کرده بودیم که چشمای دخترمون چه رنگیه
ابی مثل من یا کاراملی مثل زین
من یه جورایی فکر می کردم چشماش مثل باباش میشه و زین اصرار داره که چشماش ابیه
و خب از وقتی که اوردنش پیش ما بیدار نشده و چشماشو باز نکرده
- کوش ؟ کجاست ؟ چی کارش کردی زین
نایل خیلی با عجله اومد تو و اصلا به ما توجه نکرد
ن : وای خدایا نگاش کن کنار تخت من وایساد و حالت صورتش عوض شد
ز : منم از دیدنت خوش حال شدم نایل
ن : زین نمی دونی چقدر خوش حالم که به تو نرفته
بلند خندیدم و زین چشماشو برای نایل ریز کرد
ن : خیلی خوشگله میرا مثل تو
_مرسی که اومدی نایل
بهش لبخند زدم
خب اینم ابراز مجبت نایله دیگه
در باز شد و دوتا دسته گل بزرگ و هری که تقریبا پشت گل ها مخفی شده بود اومدن تو
ه : نایل خر چرا دسته گلتو جا گذاشتی و پریدی تو بیمارستان
خدا یا اینا اینجاهم ول کن نیسن
زین به هری کمک کرد و اومد پیش من و دخترم
ه : وای نگاه کن
دستشو اروم برد کناردستش و اونم دستای کوچیکشو دور دست هری حلقه کرد
ه : خیلی از اشناییتون خوش بختم خانوم مالیک
هری گفت و من به زین نگاه کردم که هنوز درگیر گل ها بود
ن : نگاه کن انگار دوتا تیله ی ابی داره نگاهمون میکنه
_ چی ؟ گفتم سریع به دخر کوچولوم نگاه کردم چشماش ابی بود
زین راست میگفت
ز : دیدی شرطو بردم
زین اومد و دخترمونو که حالا بیدار شده بود بغل کرد
ز : موهای بور لبای صورتی و چشمای ابی درست مثل مامانش
گفت و یه بار دیگه به اون تیله های ابی نگاه کردم اینقدر خوشگل بودن که نمی تونستم چیزی بگم
فلش بک 16 سال پیش
داستان از نگاه میراندا
ل : خب حالا اسم این خانوم کوچولوی خشگل چیه؟
لیام همین طور که رخترمو بغل کرده بود پرسید
ز : خب راستش هنوز اسمی براش نزاشتیم
لو : ولی یادمه وقتی بچه بودیم میرا اسم بچه هاشو انتخاب کرده بود
لویی گفت
اره یادمه اونموقع اسماشونو انتخاب کرده بودم
_اره اما الان اسمای قشنگ تری تو ذهنم دارم
گفتم و لیام بچه رو گذاشت رو تختم
وخب پسرا چون کار داشتن رفتن
چند ساعت بعد خانواده ی زین و پدربزرگ و مادربزرگم هم اومدن
همه چیز خیلی خوب بود و روز خیلی عالی داشتیم
یکم دلم درد میکنه اما دردش اونقدری نیست که نشه تحمل کرد
ز : اماده شدی ؟
_اره الان تموم مشه
همین طور که بلیزمو عوض میکردم گفتم
زین احتمال میداد که فردا اینجا پر از پاپارازی و دوربین شه به خاطر همین امشب قراره مرخص بشم
زین قبل وسایلو گذاشته بود تو ماشین و الانم که دخترمونو بغل کرده بود
یواشکی به عکس خوشگل ازش گرفتم
البته امروز عکسای خیلی قشنگی گرفتیم
بعد از یه ربع از بیمارستان رسیدم خونه زین و ولیحا دیشب اتاق بچه رو با بادکنک های صورتی خوشگل تزیین کرده بودن
_پس اون همه سر و صدای دیشبتون واسه اینا بود
ز : قشنگ شده
_خیلی
زین لبخند زد و گونمو بوسید
بعد کا دخترمونو توی تختش گذاشتیم من یه دوش گرفتم و خب اصلا دلم نمی خواد مثل این زنای تنبل به خاطر زایمان کارامو بقیه انجام بدن درنتیجه پیشنهاد زین درمورد پرستار رو رد میکنم
اتفاق عجیبی هم که امروز افتاد این بود که اقای مکسفیلد با یه دسته گل بزرگ اومد بیمارستان و خیلی رفتار خوبی داشت
یکم خیالم راحت شد ولی بازم نتونستم بعد از چند ماه ذهنمو از حرفاش منحرف کنم و یه جورایی ازش میترسیدم
ولی خب اون کسی بود که توی پیشرفت و موفقیتم خیلی بهم کمک کرد
شاید ترسام بیهوده باشه
بعد از اینکه از حموم بیرون اومدم صدای گریه شنیدم
بله بچه دار شدن این سختی هارم داره سریع لباسامو پوشیدم و موهامو خیس از بالا گوجه ای بستم و رفتم پایین
زین همین طور که روی مبل خواببیده بود بچه رو روی سینش گذاشته بود و داشت التماس می کرد که گریه نکنه
ز : گریه نکن خواهش میکنم بیا بخوابیم
_بدش به من خسته ای برو بخواب
ز : خسته نیستم
_اره از چشمات معلومه
ز : باشه می خوابم ولی تو بیا خوب اینو بخون تا من بیدار شم
یه کتاب جلوم گرفت
کتاب اسم بود لبخند زدم
حالا جدی جدی اسمشو چی بزاریم ؟
ز : سارا ؟
_نه
ز : ربکا ؟
_نه
ز : فرانچسکا ؟
_نه
ز : کارا ؟
_نههه
ز : میرا عزیزم تو الان به کل کتاب اسم گفتی نه
گفت و کتابو بست
از همون اول میخواستم اسمی که زین دوست داره رو بزارم واسه دخترم
_زین ! من که میدونم از قبل یه اسم انتخاب کردی خب همونو بگو
ز : نه
_چرا ؟
ز : انصاف نیست همه ی سختیاش با تو بوده اونوقت من اسمشو بزارم
انگار چه چیزی بو دلم اب شد
به خاطر من اسم مورد علاقشو نمیگه
رفتم پیشش نشستم و لبشو بوسیدم
_ولی من میخوام تو اسمو بگی من هیچی تو ذهنم ندارم و خب از سلیقه ی عالی توهم خبر دارم
به خودم اشاره کردم و زین خندید
_بگو دیگه خواهش میکنم
ز : خب همییشه دوست داشتم اسم دخترم رو آنجل بزارم و از وقتی هم که فهمیدم بچمون دختره همش این اسم تو ذهنم می چرخید
برای بار هزارم سلیقشو تحسین کردم احساس میکنم که عاشق اسم انجل شدم و خب خیلی هم به دخترم میخوره. انجل من فرشته ی من
_خب فک کنم انجل کوچولومون بیدار شده برم بیارمش
گفتم وبلند شدم رفتم تو اتاقش وخب همنون طور که حدس زده بودم بیدار بود و داشت با چشمای ابیش نگاهم می کرد
دیروز زین یه عکس ازش تواینستاگرام پست کرد که خب همه ی پیجا هم پستش کرده بودن
بغلش کردم و دستشو بوسیدم و رفتم تو اتاق
زین داشت با کنترل تلیویزیون ور می رفت
_خب اینم انجل مالیک
زین لبخند زد و بغلش کرد
از چشماش معلومه مثل خودم عوضیه !
خندم گرفته بود
زین و انجل تو چشمای هم زل زده بودن با این که هنوز پنج روزه که دنیا اومده اما احساس می کنم مارو میشناسه
همین طور که بغل زین بود دستشو بوسیدم
از وقتی که انجل دنیا اومده همه چیز قشنگ تر شده و خب احساس میکنم دنیا رو زیبا تر میبینم ولی خب یه حس مثل ترس هم توی وجودمه یه چیزی مثل نقطه ضعف اگه از انجل دور بشم چه بلایی سرم میاد ؟
توی همین افکار بودمو متوجه زین و انجل نبودم که چقدر شیرین بغل هم بودن تا این که صدای زنگ اومد
بلند شدم و ایفن رو برداشتم
ز : کیه ؟
_امم پست چی !
آخ چه زیاد شد
خب چه طور بود؟
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم