دیروز بهترین روز زندگیم بود من و زین به همه گفتیم که قراره بچه دارشیم واکنشاشون عالیی بود کسی حرفی نزد یا کاری نکرد که مارو ناراحت کنه خانواده و دوستامون میدونستن همه خوش حال بودن خب نت درحال ترکیدن بود طرفدارایی که ایدلشون داشت بچه دار می شد
خب خیلی هاشون خوب رفتار کردن و تبریک گفتن و خب خیلی هاشونم بد و بیرا گفتن که منو زین تصمیم گرفتیم بهشون توجه نکنیم و مادر بچه ..هنوز دلم نمیخواد که کسی بفهمه من مادر بچه ی زینه راستش از قضاوت شدن میترسم و خب زینم بهم احترام گذاشت و اسم وعکسی ازمن منتشر نکرد
برخلاف اصرار های مادربزرگم و زین که میگفتن نیازی نیست کار کنم من امروز میرم استدیو برای عکاسی
اولش زین کاملا مخالف بود ولی بعدش که دید من سرتق تر از این حرفام گفت ساعت 4میاد دنبالم
ساعت سه بود داشتم کم کم حاظر می شدم که صدای تلفن اومد رفتم و برداشتم اما کسی جواب نمی داد فقط یه نفر فوت میکرد تو تلفن
سه دفعه دیگه هم همین اتفاق افتاد
مزاحم تلفنی نداشتیم که اونم جور شد
ساعت 4 زین اومد دنبالم و بعد از یه ترافیک شدید رسیدم استدیو همه داشتن اماده میشدن منم مثل همیشه رفتم دوربینو اماده کنم
م :هی میرا
اقای مکسفیلد با لبخند همیشگیش گفت
_سلام
لبخند زدم
م : تبریک میگم
لبخند زدم و سرمو تکون دادم
م : خیلی زود نیست ؟
بایه لحن ازار دهنده گفت
_چی؟
صدام یکم لرزید
م : اوه کام ان بچه اخرین چیزیه که شماها باید بهش فکر کنین شماها 18 سالتونه
یه جوری حرف میزد انگار خیلی عصبانیه
نتونستم حرفی بزنم
م : توهیچ میدونی به خاطر همین بچه فکستنی چقدر از اعتبار و شهرت زین کم میشه میدونی چقدر ممکنه براش مشکل سازباشه و جلوشو بگیره
_یعنی چی
دیگه حالم داشت بعد میشد دستم یخ کرده بود و دهنم خشک بود
م : رمورد رابطتون نمی تونستم چیزی بگم چون همه ی جوونا توی این سن رابطه دارن اما در مورد بی ملاحظگی و بچه نمی تونم ساکت بمونم
هیچ قدرت دفاعی نداشتم و صدام درنمیومد واقعا ترسیده بودم
م : حالا عکساتو بگیر بعدا درموردش تصمیم میگیریم
گفت و رفت
یعنی چی چرا باید اون درمورد بچه ی من تصمیم بگیره اصلا چه حقی داره که این طوری حرف بزنه
عصبانی و نفرت و ضعف و البته ترس یه دفعه سراقم اومد
نه نمیزارم کسی بچمو ازم دور کنه هیچوقت!فلش بک 18 سال قبل
داستان از نگاه میراندا
تقریبا دوهفته گذشته بود از اون روزی که مکسفیلد همچین حرفی زد
باعث شد خیلی برم تو خودم اصلا نمیدونستم باید چیکارکنم یا قصدش از این حرفا چی بوده
واقعا من و بچم مانع پیشرفت زین میشیم و استعدادش هدر میره ؟
زین متوجه حالت عصبی ونگران من شده بود و منم هربار به یه بهانه می پیچوندمش
پس از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره تصمیم گرفتم ار حرفاش چیزی به زین نگم
اصلا دلم نمی خواد که بحث و دعوایی بین زین و مکسفیلد پیش بیاد
اون عوضی قدرت اینو داره که یه شبه زینو بدبخت کنه
نمی دونم اما شاید این سکوت دلیل همه ی بدبختیام باشه
اما خب این همه ی ماجراها نبود رابطه ی منو زین هر روز بهتر و عاشقانه تر می شد و هر روز که میگذشت بیشتر باورمون میشد که قراره پدرمادر بشیم و داشتیم خودمونو براش اماده می کردیم هیچ کدوم نمی خواستیم که به خاطر بچگی و سن کم تربیت و اینده ی بچمونو تو خطر بیاندازیم
اما یه چیزایی توی زندگیمون متفاوت شده بود
هر روز صبح یه نامه سفید که چیزی توش نداشت بدون اسم و نشونی جلوی در گذاشته میشد و مزاحم تلفنی معروف که فقط توی تلفن فوت می کرد و خب مقاومت من در اینکه زین ازینا چیزی نفهمه
خب اولش برام عجیب بود اما زین یه ادم معروفه و خب خیلی ها ممکنه ازاین کارا بکنن . ممکنه کار یکی از طرفدارا یا هیتراش باشه و خب سعی میکردم بهش توجه نکنم
تا ماه ششم به عکاسی ادامه دادم و خب بعدش دیگه زین نزاشت و خودمم نمی تونستم ساعت ها یه جا وایسم و یا حرکت کنم
توی سه ماه باقی مونده تموم کتاب های راهنمای بارداری و بعدش رو خونده بودم و نتیجه سونوگرافی همون طور که تصور میکردیم دختر بود
منو زین با عشق و سلیقه همه لوازم و لباساشو خریدیم و اتاقشو چیدیم همه چیز سفید و صورتی بود
هروقت حولم سر میرفت میرفتم و نگاهشون میکردم
ماه های اخر هم خیلی منتظر بودم خیلی دلم می خواست زود تر بغلش کنم
مطمئنم از همین الان عاشقشم زینم همین طوره
همه ی اینا همه ی زندگیمون عالی و خوب پیش رفت اما تا بعد از تولد دختر کوچولومون
خب چه طور بود؟دوستای گلم سال نو مبارک بهترین ها رو براتون آرزو میکنم🎈❤
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم