داستان ازنگاه نلا
ساعت هفت صبح بود اماده شده بودم که برم مدرسه بعد از چهار روز
حتما حسابی از درسا جا موندم و معلماهم عصبانین .
چند دقیقه بعد مکس گفت که تو ماشین منتظرمه. منم کیفمو برداشتم رفتم پایین
بابا بامهمونای عزیزش رفته بود فرودگاه
از وقتیکه بچه هروقت از ازدواج بابام حرف میشد می ترسیدم اما به خودم دلداری میدادم که غیرممکنه بابام کسی رو بیشتر از من دوست داشته باشه اما توی این چند روزه همه ی دلخوشی و امید هام از بین رفت
به زودی بابام و جی جی رابطشونو جدی تر میکنن اون موقع من مجبور میشم با پای خودم از زندگیشون بیرون برم
اون موقع به یهموجود اضافی توی زندگی بابامو نامزدش تبدیل میشم
م : هی نلا چیزی شده؟
مکس که از ایینه ماشین نگاهم می کرد پرسید ومن متوجه اشک روی گونم شدم
سریع پاکش کردم
_نه خوبم
م : می خوای بریم خونه اگه حالت خوب نیست
_ نه گفتم که خوبم
سرشو تکون داد د بعد از ده دقیقه رسیدیم
اون روز مدرسه خیلی خیلی کسل کننده بود
ساعت اخر هنر داشتیم راستش منتظر بودم که خانم جانسون بیاد و غر غر کنه مثل همیشه اما در باز شد و یه بلوتی جوون اومد
اصلا حواسم به میراندا نبود
خیلی شاداب و پر انرژی سلام کرد و خودشد معرفی کرد و یه جورایی همه رو عاشق خودش کرد
گفت که تو اینگلیس زندگی میکنه اما تا اخر امسال اینجا میمونه و اینکه توی مزون لباس کار میکنه و نقاشی رواز کودکی دنبال کرده
ازمون خواست که نقاشی مینیاتوری بکشیم.
و بعد یکی یکی اشکال های همه رو گفت
بعد که به من رسید یه چشمک زد و گفت
م : اوضاع چه طوره نلا؟
_خوبه
جواب دادم و اون به دقت به نقاشیم خیره شد
م : خب تحد تاثیر قرار گرفتم خیلی قشنگه
_واقعا؟
این اولین باری بود که کسی از نقاشیم تعریف می کرد
خانم جانسون که می گفت مثل ادم فضایی ها نقاشی میکشم
که خب البته منم با پنچر کردن چهار تا چرخش یکم از خجالتش در اومدم
م : نقاشی تو این سبک خاص همیشه جزو مورد علاقه های من بوده
لبخند زدم
زنگ خورد و من خیلی اهسته به طرف خیابون حرکت کردم
مکس کنار ماشین منتظر وایساده بود
رفتم و سوار ماشین شدم توی راه هیچ حرفی باهم نزدیم
فقط ازش پرسیدم که مریضیش بهتر شده یا نه که خب اونم گفت بهتره
وقتی رسیدیم خونه ماشین بابا توی حیاط نبود
البته انتظاری هم نداشتم بدون هیچ میل و علاقه ای به طرف خونه حرکت کردم
وقتی که داخل شدم
نفسم بند اومد از چیزی که روبه روم بود
چشمام پر اشک شد و یه جیغ بلند کشیدم .
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم