داستان از نگاه نلا
سه روزه از رفتن بابا میگذره
من نمی دونم کجاست من و دوستاشو اوی خونه ول کرده و رفته
از بعد از مدرسه که خودمم هنوز نفهمیدم چی شد دیگه خونه نیومد
گوشیش خاموشه دیروز با هری و لیام همه جاهایی که ممکن بود رفته باشه رو زیر رو کردیم همه ی هتل هارو گشتیم ولی هیچی
هم خیلی نگرانشم هم ازش جواب میخوام من اصلا نمی دونم چیشد
وقتی خانم اسمیت اومد دوتاشون یه جوری شدن و انگار فرار کردن
حتی مامانبزرگم هم ازش خبر نداره
دارم دیوونه میشم اصلا نمیفهمم چه خبره
تنها چیزی که می دونم اینه که نباید همین طوری دست روی دست بزارم اگه بابا رو نمی تونم پیدا کنم باید از میراندا راجبه رفتار عجیبشون بپرسم .
بلند شدم و لباسامو پوشیدم
حتما یکی از این چهار تا مردی که پایین نشستن منو میبرن مدرسه اگر هم که نه خودم میرم حتما توی مدرسه ادرس محل زندگی میراندا و یا حد اقل یه شماره ازش هست
تند تند از پله ها پایین رفتم
دیگه هیچ نشونه ای از اون ادمای شاداب و با نشاط نبود همه ساکت یه گوشه نشسته بودن خب حقم داشتن ما حتی دیروز پزشک قانونی هارو هم گشتیم
تصورشم دیوونه کنندس
ه : جایی میری نلا
_اره عمو باید برم مدرسه
ه : نلا اروم باس عزیزم بابات حتما تا امشب بر میگرده
_نه باید برم مدرسه شاید بتونم شماره معلممو پیدا کنم اون حتما میدونه چی شده
ن : اونا که همین طوری اطلاعات بهت نمیدن
_ولی باید برم تنها راهه
ل : منم باهات میام فقط چیزی رابش میدونی ؟
عمو لیام گفت و بلند شد
_نه چیز زیادی هفته پیش اومد فقط اسمش میراندا اسمیت
همشون خشکشون زد
ل : چ..چی ؟
لویی متعجب پرسید
_ خب بابا وقتی میراندا رو دید یه دفعه قاطی کرد
همشون نشسته بودن و حرف نمی زدن
لویی سرشو توی دستاش گرفت
_ چرا قیافه هاتون این طوریه ؟
چیزی نگفتن
_ باشه باشه خودم میرم نمی خواد شماها بیاین
ه : نلا شاید باید یکم بهشون وقت بدی به جفتشون !
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم