از حرفش کاملا جا خوردم
اصلا انتظار اینو نداشتم واقعا نمی دونستم باید چی بگم
_گوش کن نلا من سرقولم هستم و همه چیزو بهت میگم اما بعد از این مسابقه ی لعنتی
ن : پس دوست داره
از دست این دختر
بلند شدم و به بهانه ی سرزدن به جسی و تارا از نلا دور شدم
احساس خیلی عجیبی داشتم
همیشه از قضاوت شدن میترسیدم و انگار قراره توسط دختر نوجونم که وقتی ده روزه بود ولش کردم و رفتم قضاوت بشم
اون روز هر طوری بود بچه ها رو برای مسابقه اماده کردم و نلا دیگه چیزی نگفت
یعنی اگه هم میخواست بگه نمی تونست چون تمام مدت داشتم ازش فرار می کردم
ساعت چهار رسیدیم به سالن مسابقه
ده گروه از امریکا شرکت میکرد تعداد کل بچه ها 300 نفر بود که 100 نفر انتخاب میشدن برای مسابقه فردا
تارا و جسی خیلی استرس داشتن اما نلا کاملا بی توجه روی صندلیش نشسته بود و داشت با وسایلی که در اختیارش گذاشته بودن ور میرفت
من و بقیه مربی ها سرجامون نشستیم و چند تا داور بین بچه ها پخش شدن
قرار بکد بچه ها توی یک ساعت یه نقاشی با موضوع ازادی بکشن
یک ساعت خیلی زود گذشت انگار ثانیه ها هم میخواستن زود تر نلا بفهمه که من مادرشم
نلا ده دقیقه به اتمام زمان مسابقه و زود تر از همه از جاش بلند شد و نقاشیش رو به داور تحویل داد
یکم عجیب بکد ولی میترسیدم که ازقصد میخواد یه جورایی مسابقه رو بپیچونه
بعدشم اومد و کنارم نشست
_خب چه طور بود؟
ن : خوب بود
_فکر میکنی قبول میشی ؟
ن : نمی دونم یه جورایی ایده ی نقاشیمو دزدیدم
فاک این برخلاف مقررات بود
_چی؟
ن : نترس از یکی از نقاشی های بابام دزدیدمش کسی اون نقاشی رو ندیده
نفس راحتی کشیدم و بهش لبخند زدم
ن : توهم ازش فرار میکنی مثل بقیه انگار همتون ازم میترسید
این عوضی کوچولو خیلی زیرپوستی حرفاشو میزنه
لبخند زدم
_نترس نلا وقتشکه برسه من از افشای حقیقت اِبایی ندارم
وقت معمولی مسابقه تموم شده بود همه ی بچه ها پراکنده بودن
تارا و حسی رو پیدا کردم اونا هم از نقاشیشون راضی بودن تارا ذاتن استعداد نقاشی داره و کارهای جسی هم ظرافت خاصی داره
یک ساعت بعد جوابا اعلام می شد با بچه ها رفتیم بیرون
گوشیم تو جیبم لرزید یه پیام از یه شماره ناشناس بود
" سلام میرا خوبی ؟ نلا امروز زنگ نزده بهش گفتی ؟ حاش چه طوره ؟ زین "
احساس کردم قلبم فشرده شد اونم به اندازه من شاید بیشتر استرس داره
به نلا نگاه کردم
داشت با تارا حرف میزد
"نه هنوز نگفتم . میگم بهت زنگ بزنه "
به شماره ای که حالا میدونستم زینه پیام دادم
قرار شد که یکم استراحت کنیم نلا و تارا موندن تو سالن وجسی بامن اومد که از کافه قهوه بگیریم
صف تقریبا شلوغی بود
ج : خانم اسمیت
جسی خیلی مودبانه صدام کرد
_بله ؟
ج : مم خواستم ازتون تشکرکنم من قبلا مسابقه های زیادی قبول شدم اما خانوادم اجازه ی رفتن به خارج از امریکا رو نمی دادن ولی اون روز که شما باهشون صحبت کردین قانع شدن
به اون دختر جوون که با صداقت اعتراف کرد و ازم تشکر کرد نگاه کردم صورت قشنگی داشت موهای مشکیش قیافشو خاص می کرد
_ خیلی خوشحالم که استعدات هدر نرفته جسی ادمایی مثل تو با یه هدیه دنیا اومدن وه باید با دنیا تقسیمش کنن
گفتم و جسی لبخند زد
صف تقریبا کوتاه شده بود
قهوه هارو تحویل گرفتیم و برگشتیم پیش بچه ها
روی میز نشسته بودن و داشتن حرف میزدن حرفشونو با اومدن ما قطع کردن
ن : بلندگو سالن اعلام کرد تا ده دقیقه دیگه نتایج میگن
نلا گفت و لبخند زد
معلوم بود که همشون استرس داشتن
بچه ها مشغول خوردن قهوشون بودن که تابلوی اعلانات سالن اسامی بچه هارو اعلام کرد
تارا و جسی نفر هفتاد و چهل سوم بودن و در کمال تعجب اسم نلا به عنوان نفر اول اعلام شد
بچه ها همین طور به هم نگاه می کردن
کسی باورش نمیشد
من صد برابرشون خوشحال و هیجان زده بودم
ن : ممم چرا این شکلی نگاه میکنید ؟
ت : چرا این شکلی نگاه میکنید؟ اول شدی دختر بین این همه آدم نقاشیت اول شده
تارا تقریبا جیغ زد
ن: مسابقه اصلی فرداعه تارا
ج : نه نه همینشم عالیه باید جشن بگیریم مگه نه خانم اسمیت ؟
لبخند زدم
_البته
عکس سه نفاشی برتر روی تابلو به نمایش گذاشته شد
همون طور که حدس میزدم
اون نقاشی نقاشی زین نبود
اونو من کشیده بودم وقتی نلا رو باردار بودم اون روز که مکسفیلد توی استدیو برای اولین بار تحدیدم کرد
اون روز من تمام احساسمو توی اون نقاشی ریختم یه کف دست سفید که چند تا پرنده ی سیاه آزادانه از فقسشون به بیرون پرواز میکنم
یادآوری اون روزها قلبمو درد میاره
فکر نمی کردم زین نقاشیهامو نگه داشته باشه
توی تصوراتم اون همه ی وسایلا و چیز هایی که مال من بود رو سوزونده
و خب این برام مثل یه جرقه بود که ممکنه هنوز نه قلبش یه جایی برای من باشه
بعد ازاینکه دخترا یه جشن کوچیک و بامزه برای نلا گرفتن رفتیم هتل هر سه تا شون باید استراحت میکردن فردا روز بزرگی بود حد اقل برای که به عنوان یه مادر می خواستم شاهد موفقیت دخترم بشم
بچه ها خیلی سریع خوابشون برد و مثل هر شب دیگه ای که اینجا بودیم تا در وقت بیدار بودم و صورت نلا رو وقتی که خوابیده بود نگاه می کردم
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و دستم و بین موهای طلاییه بردم و آروم نوازشش کردم
نگاه کردن بهش باعث آرامشی میشه که خیلی وقته حسش نکردم
شاید وقتش رسیده که دیوار اهنی که شونزده سال پیش دور قلبم کشیدم رد بشکنم و مطمئنم نلا دلیلش خواهد بود
ساعت هشت صبح آلارم گوشیم روشن شدخوابم میومد اما بچه ها ساعت ده مسابقه داشتن
دیشب قرار شد که ساعت نه بچه ها رو بیدار کنم
تصمیم گرفتم تا بچه ها بیدار بشن برم بیرون هوا خیلی گرم بود
یه تاپ مشکی و یه جین مشکی پوشیدم لندن شهر قشنگی بود اما برای من پر از غم و قصه بود
بعد از اینکه از نیویورک فرار کردم البته مجبورم کردن بودن
کلید خونه رو از توی کیفم در اوردم
دوماه میشد که اینجا نیومدم
همه جا خاک گرفته بود و نیاز به تمیز کردن حسابی داشت
هنوزمشخص نبود که برگشتی به اینجا وجود داره یا نه؟
دوباره از عزیزان دور میفتم یا نه
ذهنمو از این فکرا آزاد کردم یکم لباس و خب دفترچه یاداشتمو از نه انباری برداشتم
خیلی وقته که بهش دست نزدم؟ شونزده سال ؟ نمی دونم چقدر گذشته فقط میدونم اگه نلا بخواد گذشته منو بدونه باید اینو بخونه
خیلی وقت نداشتم سریع همه وسایلو توی یه کوله چپوندم و رفتم بیرون
نزدیک ساعت نه رسیدم جلوی هتل
کیک و قهوه برای بچه ها گرفتم دقیقا ساعت نه رسیدم تو اتاق و بیدارشون کردم
نلا خیلی سخت بیدار شد مثل زین اما من بلد بودم چه طوری بیدارش کنم
بالاخره همشون بیدار شدن و صبحونه خوردن
ساعت نه و نیم اوتوبوس اومد جلو در هتل و بچه ها سوار شدن
و ده دقیقه بعد ما تو سالن بودیم سر جاهای قبلی نشسته بودیم تا اینکه صدای زنگ شرو ع مسابقه اومد و موضوع اعلام شد ! جنگ !
خیلی برام عجیب بود که چرا باید موضوع یه مسابقه اونم تو سن نوجونا جنگ باشه بچه ها شروع کردن به نقاشی به خاطر دیروزخیلی به نلا امیدوار بودم با استعدادی که ازش سراغ دارم بعید نیست که نفر اول بشه
تمام مدت مسابقه استرس وحشتناکی داشتم
هر ثاتیه که میگذشت من به یادواری گذشته رغت انگیزم نزدیک تر میشدم صدای زنگ پایان مسابقه رو شنیدم با این تفاوت که بچه ها نمی تونستن ازسالن خارج بشن تا جواب ها اعلام بشه
از دور نلا رو دیدم که داشت ناخوناشو میجویید اونم حالش خراب بود اون به خاطر مسابقه نگران بود و من به خاطر قضاوت اون
داور اصلی پشت میکروفون رفت تا برنده رو اعلام کنه جو خیلی بدی تو سالن حاکم بود همه بیتاب بودن اونم خیلی طولش داد و کلی در مورد ارزش هنرو اینجور چیزا حرف زد و بالاخره زمانش رسید
در پاکت رو باز کرد
اشکی از خوشحالی توی چشمم حلقه زد وقتی اسم ملای من به عنوان برنده اعلام شد
![](https://img.wattpad.com/cover/113326244-288-k359230.jpg)
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Фанфикهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم