❌خیلی مهم ❌
گایز حتما کپشن پایین رو بخونید خیلی مهمه
داستان از نگاه میراندا
شب شده بود دیگه باید برمیگشتم خونه یعنی نمی خواستم ولی جای دیگه ای نداشتم همه ی مدارکم توی خونه بود نه میتوتستم برم تو هتل نه می تونستم برگردم خونه
حتما هری تا الان همه چیزو بهش گفته
درمورد حرفی که زد که بمونم که نمی خواد دوباره ازدستم بده اصلا دلم نمی خواست بهش فکر کنم
من خیلی سختی کشیدم که گذشته رو فراموش کنم اصلا دلم نمی خواد دوباره درد و عذاب قبل رو تجربه کنم
تا ساعت نه توی خیابونا بی هدف گشتم
از واکنش زین می ترسیدم میترسیدم که حرفارو باور نکنه من هیچ مدرکی نداشتم میترسم اگه ازم متنفر بشه این ترس همیشه توی این 16 سال همراهم بود و هست
بالاخره با هر بد بختی که بود وارد ساختمون شدم
این ساختمون همیشه خلوت بود ساکنینش پیرزن و پیرمردهایین که سذشب میخوابن و خب سر و صدای انچنانی هم ندارن
از پله ها که بالا رفتم
سرمو به در چسبوندم صدایی نمی یومد و هیچ نوری از زیر در بیردن نمی زد به احتمال زیاد رفته بودن
خیالم راحت شده بود
کلید رو توی مغزی در پیچوندم و در باز شد بوی دود سیگار میومد
چراغو روشن کردم زمین نشسته بود و سرش پایین بود سیگارش دستش بود
قلبم درد گرفت خیلی شکسته به نطر می رسید از جام تکون نخوردم
سرشو بالا اورد
چشماش اشکی بود انگارخیلی گریه کرده بود .
از خودم متنفر شدم اگه برنمی گشتم نیویورک و زندگیشو بهم نمی ریختم اونم الان اینجا با چشمای اشکی در مقابلم واینساده بود
بلند شد و درست روبه روی من قرار گرفت
_زین من متاسفم نبا...
حرفمو قورت دادم وقتی خیلی محکم بغلم کرد
ذهنم هنگ کرده بود اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم
دستامو دور کمرش حلقه کردم
میدونستم اگه بخوام دوباره به زندگی عادیم برگردم همونی که برای ساختنش کلی سختی کشیدم باید هلش میدادم و خودمو ازش دور می کردم اما توی اون لحظه فقط دلم میخواست اون حس امنیتی که 16سال بود ازدست داده بودمش رو دوباره به دست بیارم
ز : می دونستم
زین گفت و با دستاش صورتمو گرفت
ز : می دونستم تو منو همین طوری ول نمی کنی و بری
بعدش اشکمو پاک کرد
م : من خیلی متاس..
_بابا؟
باشنیدن صدای اشنا دوتامون از هم جداشدیم و من دوباره دیدمش
_بابا؟
سرم پایین بود خیلی بده که از دخترت به خاطر اینکه نامزدتو بغل کرده بودی خجالت بکشی
زین به زور خنده ش رو کنترل کرده بود
ز : نلا تو اینجا رو چه جوری پیدا کردی ؟
ن : ماشین هری رو تعقیب کردم
چشمام داشت از حدقه بیرون میزد
ز : چرا این جوری نگاه میکنی ؟
ن : واقعا که بابا چهارروزه خونه نیومدی اونوقت الان جوری رفتار میکنی که انگار چیزی نشده
ز: چیزی نشده نلا
اومد جلو چقدر دلم میخواست بغلش کنم و اینقدر تو بغلم فشارش بدم که دلتنگی این همه مدت از بین بره
ن : نمی خوای بگی چی شده ؟ بابامو میشناسی؟
لبخند زدم
_ چیزی نشده عزیزم
ز : نلا بهتره با هری بری خونه و لوازمتو جمع کنی قراره با میرا بری لندن
یعنی واقعا میخواد بزاره با من بیاد ؟ هم خوشحال بودم و هم نگران ولی خب می خوام این دفعه به سرنوشتم اعتماد کنم
ن : میرا ؟
اخ اخ مچشو گرفت. عوضی درست مثل باباش
ز : منظورم خانوم اسمیته
زین سریع جواب داد
ن : ولی من اصلا نمی دونم چه وسایلی باید بیارم یا اصلا چه جور مسابقه ایه
روی مبل نشستم نلاهم درست کنارم نشست
چشمم به ماه گرفتگی روی گردنش خورد مثل مال خودم بود اروم دستمو کشیدم روش
ن : از بچگی بوده بابا میگه مامانمم داشته
ز : من میرم ببینم هری کجاست
اومد درست کنار نلا زانو زد
ز : نلا خیالم راحت باشه؟
گفت و به من نگاه کرد
ن : واقعا راجع به من چی فکر میکنی بابا
ز : خب خیالم راحت شد
گفت و رفت
_ چی شده ؟
ن: خب تا حالا هر زنی که نزدیک بابام شده امم میدونی یه بلایی سرش اوردم که دیگه نزدیک بابام نشد
_واقعا ؟
سرسو تکون داد
خندم گرفته بود
حالا که اینجا کنارم نشسته بود دلم می خواست زمان متوفق بشه و ما همین جوری گیر کنیم اینجا
ن : چرا اون روز وقتی بابام دیدت دوتاتون این شکلی شدین عمو لویی گفت که قبلا عکاس گروهشون بودی
_حالش خوبه ؟ لویی رو میگم
ن : اره خوبه
فقط خدا میدونه چقدر دلم برای تک تکشون تنگ شده واسه مسخره بازیهای لویی شکمو بودن نایل مسئولیت پذیری لیام و مهربونی های هری دلم واسه همه چیز تنگ شده
ن : نمی خوای چیزی بگی ؟
_گوش کن نلا میدونم هزارتا سوال تو سرت داری اما ما دخترا بعضی اوقات واسه درد و دل نیاز داریم تنها باشیم من قول میدم همه ی سوالاتو توی این سفر پیشرو جواب بدم
ن : واقعا ؟
_اره
در باز شد هری و زین اومدن
ه : هی وروجک از ظهر که اومدم اینجا داشتی تعقیبم می کردی ؟
ن : اره
ه : بیا بیینم
بعدش دویید دنبال نلا جیغ میزد و می دویید
ز : ما دیگه باید بریم فردا شب نلا رو میارم فرودگاه
_مرسی که گذاشتی بیاد
سرشو تکون داد و رفت
ز : راستی میرا
گفت و اومد جلو
و خب تقریبا حس کردم برق گرفتم وقتی دور از چشم اون دوتا لبشو گذاشت رو لبم
*
*
*
داستان از نگاه زین
تو چی کار کردی؟ بوسیدیش ؟
هری داد زد
_چته اروم تر همه فهمیدن . بعدشم چه اشکالی داره؟
ه: نکنه می خوای نلا این یکی رو از پنجرا هواپیما بندازه بیرون
_ نلا کاری نمی کنه بعدشم من که نمی تونم تا اخر عمر مادرشو ازش مخفی کنم
ه : می خوای بهش بگی ؟
_ من نه . این مسافرت نلا و میرا بی دلیل نیست میرا خودش همه چیزو میگه
ه : که این طور . حالا کجا داری میری ؟
_باید برم تا جایی زود میام
گفتم و بدون اینکه منتظر جواب بمونم رفتم پایین
نایل و لویی و لیام روی مبل نشسته بودن تا منو دیدین یه جور دیگه نگاه کردن
لیام و نایل اومدن جلو
ل : زین خوبی ؟
ن : خودکشی که نکردی ها؟
_ چتونه شماها ؟
ن : نلا گفت که میرا اومده توهم که خب چهار روز غیب شده بودی دیگه واقعا داشتیم مطمئن میشدیم یه بلایی سرت خودت اوردی
_ نه خوبم
برخلاف لیام و نایل لویی یک کلمه هم حرف نزد
حقم داره دوست بچگیات که این همه دوسش داری و همه جارو دنبالش گشتی و لی پیداش نکردی بعد از 16 سال پیداش شده
لیام و نایل و هری رفتن تو حیاط منم از فرصت استفاده کردم و روی مبل پیش لویی نشستم
لو : حالش خوبه ؟
پرسید ناراحتی تو صش موج میزنه
_منتظرته بری ببینیش
لو : چرا رفت ؟
_باید از خودش بپرسی لو ولی دلیل قانع کننده ای داره برو ببینش خونه ی پدربزرگشه
یه جورایی احساس گناه کردم اگه به خاطر من نبود میرا. و لویی این همه مدت از هم دور نمی موندن
از پسرا خداحافظی کردم و قبلش به اتاق نلا سر زدم چمدونش پخش بود اما خودش خواب بود
یه کار خیلی مهم برای انجام دادن داشتم
درسته به هری قول دادم که مراقب باشم ولی احساس میکنم اگه انجامش ندم نمی تونم تا اخر عمرم خودمو ببخشم
ساعت شش عصر بود خیابونا شلوغ بود نلا ساعت 4 صبح پرواز داشت نمی خواستم از دستش بدم
ماشینمو روبه روی برج بلند لعنتی پارک کردم هر قدم که جلو میرفتم بیشتر حس تنفر و عصبانیت تو وجودم شکل می گرفت
جلوی در ورودی ساختمون وایسادم سرمو بالا گرفتم خودش بود دفتر تجاری "مکسفیلد "داستان از نگاه نلا
چمدونمو از لباس های ضروری و وسایل شخصی پر کردم
حسابی کلافه بودم
ساعت هشت شبه و امروز اخرین روزی بود که نیویورک بودم اونوقت پدر عزیزم هنوز برنگشته خونه
درسته لندن شهر مورد علاقمه اما هنوز کلی سوال بی جواب تو ذهنمه اصلا نمی دونم اطرافم چه خبره این چند روزه مثل این گیج و منگا هر چیزی که فهمیدیم رو کنار هم گذاشتم و فقط به یه نتیجه رسیدم این که میراندا یه گذشته با بابام داره ولی خودشون اصلا اینو نشون نمیدن
حسابی به هم ریختم و با حرص کیفمو پرت کردم رو تخت
دوتا دست روی گردنم حلقه شد
ز : باز چی شده نل ؟
صداش خیلی خسته بود
_هیچ معلومه کجایی بابا؟ امروز همه رفتن تو اصلا نفهمیدی ؟ میخواستم امشب شام پیش تو باشم ولی ساعت هشته تو تازه الان اومدی
دیگه داشت گریم می گرفت تا حالا تو عمرم اینهمه بهم بی توجهی نکرده بود
به زور بغضمو قورت دادم
ز : اخ اخ یکی اینجا خیلی دلش پره
وقتی بغلم کرد یکم اروم تر شدم
ز : نلا واقعا به خاطر این چند روزه متاسفم وقتی واقعیت رو بفهمی بهم حق میدی
_چرا بهم نمی گی چی شده ؟
ز : فقط قول بده که با منطق و فکر تصمیم بگیری نه احساس شابد بزرگترین تصمیم زندگی روت باید بگیری تصمیمی که من بهش نه نمی گم ولی میتونه زندگی جفتمونو از این رو به اون رو بکنه
_وای بابا واقعا داری میترسونیم
ز : نترس عزیزم
بعدش بهم کمک کرد وسایلمو جمع کنم
و خب طبق معمول زود قضاوت کرده بودم رفته بود فرودگاه و پسرارو دیده بود و یه رستوران هم رزرو کرده بود
چیزی که خیلی باعث تعجب شد کبودی زیر چشمش بود
_بابا؟
ز: جانم ؟
_زیر چشمت چی شده؟
ز : چیزی نیست حواسم نبود وقتی داشتم وسایل جابه جا می کردم خوردم به دیوار
خیلی دوست داشتم حرفشو باور کنم ولی خب نتونستم
ولی تصمیم گرفتم چیزی نپرسم
همه چیز خیلی خوب بود برام کلی خاطره از قبل تعریف کرد که چه مسخره بازی هایی تو لندن در اوردن
شب خیلی خوب و عالی بود شام رو توییه رستوران خوب خوردیم و شب تا ساعت سه بیدار بودیم و فیلم نگاه می کردیم تا خود صبح از بغلش جدا نشدم میدونستم خیلی دلم براش تنگ میشد
می دونستم خیلی براش سخته ولی چیزی نگفت
صبح ساعت سه رفتیم فرودگاه شلوغ و پر ازپاپارازی بود که اصلا نمی دونستیم چه جوری فهمیدن ما اومدیم اینجا
به زور ازجمعیت عبور کردیم
و جواب سوال هامو وقتی لویی میراندا رو بغل کرده بود گرفتمهای گایز خوبید
راستش من اکانت واتپد مو سه ساله که دارم و خیلی هم دوسش دارم و داستان هامو با تموم وجودم نوشتم اما بنا به دلایلی دیگه نمی تونم فعال باشم
نگران داستان ددی نباشید چون تا آخر نوشتمش امشب همشو پست میکنم
میدونم که ممکنه از اینکه همش یهو پست شه خوشتون نیاد یا لوس بشه اما دلمم نمی خواد که نا تموم بمونه
خلاصه خواستم بگم خیلی خوشحالم که با تک تک تون اشنا شدم و مرسی که برام ارزش قاعل شدین و فن فیکامو خوندین خیلی دوستون دارم و هیچ وقت فراموشتون نمی کنم
و اینکه این اکانت پاک نمیشه چون یه روز برمیگردم و چیزایی که توی ذهنمه رو توش خالی میکنم
خیلی دوستون دارم ❤😘🌹🌺
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Фанфикهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم