سعی کردم نگاهمو ازش بگیرم اما اون با چرخوندن سرش بهم فهموند که این دفعه جدیه
انگار دارم به دوتا گلوله ی طلایی نگاه میکنم که منتظر یه جواب قانع کنندس
_ چشمات خیلی زرده بابا
ز : نلا مالیک تفره نرو
_ چی باید بگم
با بی حوصلگی گفتم
ز : چی باید بگی ؟ باید بگی که چرا من دختر عزیزمو که فکر می کردم خونه ی دوستشو رو باید در حالی که از بار وودکا میگیره توی بزرگ ترین کلاب شهر پیدا کنم در حالی که اون فقط 16 سالشه
_ وودکا نبود اب گازدار بود
ز : نلا!
با قاطعیت بیشتری گفت
_خب حوصلم سر رفته بود وقتی رایلی گفت که چند تا فیک ای دی داره خب به سرمون زد که باهاش بریم
ز : اخه من به تو چی بگم
_ هیچی
یه لبخند گنده تحویل دادم
_ یعنی تو خودت وقتی هنوز به سن قانونی نرسیده بودی کلاب نرفتی ؟
ز : معلومه که نه
خودشم می دونست که دروغه فقط میخواد بهم بفهمونه اشتباه کردم
_ بابا وقتی 18 ساله بودی من دنیا اومدم اونوقت تو تا خود 18 سالگی کلاب نرفتی ؟
با خباثت تمام گفتم و چشماشو بست خیلی داره سعی میکنه که کلمو نکوبه دیوار
_ الانم می خوام برم بخوابم خدا حافظ
گفتمو سریع به طرف اتاقم رفتم
هنوز به در نرسیده بودم گه گفت
ز : نل این دیگه مثل کوبوندن ماشین به درخت یا شکستن شیشه ی مدرسه یا ریختن حلزون تو غذای اون بدبخت نیست و تو باید تنبیه شی
حتما می خواد دوباره موبایلمو بگیره و وای فای رو قطع کنه
_باشه بابا الان موبایلمو میارم
ز: ایندفه نه
دیگه قضیه داشت جدی میشد برگشتم و کنارش رو مبل نشستم
ز: خانواده جی جی اومدن نیویورک و برای اشنایی بیشتر چند روز میان اینجا
قرار بود که برای این که تو راحت باشی و امنیت جانی اونا هم برقرار شه تو رو با نایل بفرستم به لس انجلس ولی خب تو خودت نخواستی
خشم و عصباتیت و بغضمو با یه اه بیرون دادم از این که قرار بود چند روز با اونا باشم ناراحت نبودم
از این ناراحت بودم که بالاخره روزایی که ازش می ترسیدم اومدن روزی که یکی دیگه بیاد و دنیایمنو بابامو خراب کنه
_ باشه
زیر لب گفتم
و بلندشدم قبل ازاین که برم
اروم کنار گوشش گفتم
_بابا من متاسفم
نه به خاطر اینکه منو نمی فرسته ال ای به خاطر اینکه اشتباه کرده بودمو پشیمون بودم
ز : اگه فکر میکنی که می تونی منو راضی کنی که وقتی میان نباشی خب راهی نداره
_میدونی که به خاطر اون نبود
و وقتی داشتم می رفتم دستمو گرفت و بغلم گرد
همین طور که سرمو بوسید گفت
ز : می دونم منظورت چی بود و باید بگم هم که بخشیده شدی
لبخند زدم و رفتم
خدا اینده رو به خیر کنه
ببخشید دیر شد
به جاش چند قسمت گذاشتم
شما هم دوست داشتین نظر بدین
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanficهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم