part 28

248 29 12
                                    


داستان از نگاه نلا
_ خب چرا بابام بادیدن عکاس قبلی گروه اینقدر به هم بریزه ؟
ن : این طوری نیست نلا ما هیچ کدوم نمیتونیم کمک کنیم اگه میخوای واقعیت رو بدونی فقط باید منتظر بابات باشی
نه ! مثل اینکه نمی خوان حرف بزن امشب سومین شبیه که بابام نیومده حتی زنگم نزد یعنی واقعا دارم دیوونه میشم .واسه این چند روز باید یه دلیل درست و حسابی بیاره .
با توجه به اصرار های من با عمو لیام رفتیم مدرسه اما هیچ کس حاظر نبود شماره ی میراندا یا ادرسشو بده
انگار اونم چندروز بود که غیبش زده بود .
همه رفته بودن که بخوابن اما امشب خوابم نمی برد نمی دونم چرا ؟ با این که به طور وحشتناکی خسته ام ولی هر کاری میکنم خوابم نمی بره
توی همه ی این گرفتاری ها سارا و مکس برگشتن به روستاشون و گفتن تا دو هفته ی دیگه اونجا میمونن
قرار بود این هفته بهترین هفته ی عمرم باشه ولی خب الان به بدترینش تبدیل شد
از تختم بلند شدم و رفتم پایین همه خواب بودن تلوزیونو روشن کردم و صداشو خیلی کم کردم و تقریبا نیم ساعت هری پاتر دیدم اما فایده نداشت خوابم نمی برد
صدای تق تق از انباری اومد ولی خب بهش توجه نکردم
بهتر بود که برم تو اتاقم . اما تا خواستم از پله ها بالا برم نور کمی از زیر در انباری اومد بیرون دیگه واقعا یه خبراییه
شاید هری یا لیام باز دنبال یه چیزی اونجا میگردن
اما تا اونجایی که یادمه همه خواب بودن
رفتم پشت در وایسادم و گوشمو به در چسبوندم اما صدایی نیومد . اگه دزد باشه چی ؟
بالاخره بعد از کلی فکر الکی درو باز کردم و نور خورد تو چشمم که مجبور شدم چشمامو ببندم اما وقتی باز کردم در کمال تعجب بابامو دیدم که داشت نقاشی می کشید
_بابا ؟
با یه صدایی که حالا با گریه همراه شده بود صداش کردم
نباید بقیه رو بیدار می کردم رفتم تو انبار و درو پشت سرم بستم
ز : تو اینجا چی کار می کنی نلا
به این که اصلا سوپرایز نشده بود و همین طوری داشت بهم نگاه می کرد توجه نکردم و خودم پرت کردم تو بغلش اونم بغلم کرد و گونمو بوسید
ز : دلم تنگ شده بود
_اصلا معلومه کجایی چرا موبایلتو جواب نمی دی
گریم شدت گرفته بود
_ اصلا برات مهم نبود که ما اینجا چی میکشیم ؟ اصلا می دونی که داشتی دیوونم می کردی .
دوباره بغلم کرد که باعث شد دیگه حرف نزنم فقط خیلی اروم گریه کردم .
ز : نلا من واقعا متاسفم عزیزم ولی واقعا به چند روز تنهایی احتیاج داشتم باید یه چند روزی از همه چیز دور می بودم تا بتونم مثل قبل باشم
ببخشید که موبایلمو خاموش کردم باور کن نمی خواستم لاعث گریه تو بشم ولی واقعا بهش نیاز داشتم .
_ اخه مگه چی شده   ؟ مگه تو نمی گفتی من و تو هیچ چیز پنهون از هم نداریم پس چرا حالت بد شد چرا رفتی ؟
ز : گفتنش کمکی نمی کنه نلا گذشته باید تو گذشته بمونه
_ ولی من دخترتم این حقمه بدونم 
ز. : اره حقته

از کاور خوشتون اومد ؟
مرسی از دوست گلم که خیلی وقت پیش زحمتشو کشید 💐😘

Daddy (Z . M )Where stories live. Discover now