دوماه بعد
ل : میرا تو مطمئنی؟
لویی برای بار هزارم پرسید
_اره . باید انجامش بدم
خونه پدر بزرگم به فروش رفت دیگه کاری اینجا نداشتم بالاخره یه روز باید برمیگشتم
چمدونامو بسته بودم بلیطم برای ساعت چهار بعد از ظهر بود
دوماه از اون مهمونی کذایی میگذره و خب من زینو ندیدم
اولا هر روز زنگ میزد و میومد جلوی در خونه اما بعدش دیگه نا امید شد
مامانبزرگم همیشه میگفت آدما زمانایی که از خود بی خود میشن به طور عجیبی صادق میشن
راست میگفت اون شب زین همه ی حرفایی که دلش میخواست توی این شونزده سال بزنه رو گفت
شاید برام عذاب آور و دردناک بود ولی قبولش کردم
راست میگفت شاید اگه به زین یا پلیس یا یه بزرگ تر میگفتم اوضاع فرق میکرد شاید واقعا ترسیدم و کم اوردم
دستمو روی صورتم کشیدم
دیروز ماشینی که اجاره کرده بودم رو تحویل دادم و مجبور شدم برای رفتن به فرودگاه با آژانس برم
ساعت سه رسیدم فرودگاه کارای پروازو انجام دادم
لویی قول داده بود که نلا رو بیاره ببینمش
اصلا دلم نمیخواد بهش فکر کنم که چه ضربه بزرگی دارم بهش میزنم
اما واقعا جای منم اینجا نیست
نلا زینو داره ولی منم باید به زندگیم برسم
و خب الانم که عصر حجر نیست میتونیم باهم تلفنی در ارتباط باشیم
همه ی این حرفا رو چندیدن و چند بار با خودم تکرار می کردم اما چیزی از عذاب وجدانم کم نمی شد.
واسه ی خودمم خیلی سخت بود ولی ده چاره ای نداشتم
خودمو با روزنامه ای که از یه پسر بچه خریدم سرگرم کردم
ساعت سه و نیم بود که لویی و هری و نلا با لب و لوچه ی اویزون اومدن
نایل و لیام نیویورک نبودن با اونا قبلا خداحافظی کرده بودم
سعی کردم لبخندمو حفظ کنم
ل : میدونی که هروقت بخوای میتونی بیای؟ اصلا بگو خودم میام دنبالت
لویی گفت و بغلم کرد
بغلش کردم و سرمو تکون دادم
ه : دلم برات تنگ میشه میرا اصلا دلم نمی خواست این حرفا رو دوباره بهت بزنم
_منم دلم تنگ میشه هری مواظب خودت باش
گفتم و بهش لبخند زدم
نلا یه گوشه وایساده بود و سرش پایین بود
از لویی و هری خواستم که تنهایی باهش حرف بزنم
اونا هم گفتن بیرون سالن منتظر نلا میمونن
جلو رفتم همچنان سرش پایین بود
دستمو زیر چونش بردم و سرشو بالا اوردم
اشک چشماش قلبمو به درد آورد
_گوش کن نلا این که الان دارم میرم دلیل بر این نیست که ما همو فراموش میکنیم یا دیگه چیزی بینمون نیست تو میتونی هر موقع که خواستی بیای پیشم یا هر ساعت از شبانه روز باهام حرف بزنی
ن : ولی تو قول دادی ! بهم قول یه زندگی بدون درد و عذاب دادی اونوقت داری میری؟
نمی دونستم می باید بگم
نوبت پرواز ما بود باید میرفتم
سریع بغلش کردم بغضش ترکید موهاشو بوسیدم
واقعا دیگه رفتن برام خیلی سخت بود حتی سخت تر از قبل
به زور ازش جدا شدم
_دلم خیلی برات تنگ میشه نلا مراقب خودت باش
گفتم و چمدونمو برداشتم که برم
نلا تو شلوغی فرودگاه گم شد
همین طور که میرفتم اشکامم پاک کردم سرم پایین بود و به شدت به یه چیز سفت برخورد کردم
*
*
*
داستان از نگاه زین
کانال تلویزیون رو عوض کردم
لعنت بهت هیچی نداشت
بلند شدم و مسیر بین مبل تا تلویزیون رو تقریبا بیست دفعه رفتم
این طوری نمیشه
امروز میرا میخواد بره برای همیشه
دوباره میخواد بره
یه بار به خاطر نجات جونم حالاهم به خاطر اون چرت و پرتایی که بهش گفتم
اگه الان بزارم بره ممکنه دیگه هیچ وقت نتونم خودمو ببخشم
هنوز صورت اشکی نلا وقتی داشت میرفت از مامانش خداحافظی کنه جلو نظرمه
خیلی گیج بودم خیلی اصلا نمی دونستم باید چه غلطی کنم
بلند شدم و سریع لباسامو عوض کردم ساعت سه و نیمه و نیم ساعت وقت دارم
توی راه با بیشترین سرعت به طرف فرودگاه رفتم چندتا چراغ رد کردم تا بالاخره ساعت سه و چهل و نه دقیقه جلوی در فرودگاه بودم
از هر زمان دیگه شلوغ تر بود کلاه سوییشرتمو اوردم پایین که کسی نبینتم
همه ی اطرافو نگاه کردم
تا این که نلا که خیلی معصوم و ناراحت به یه ستون تکیه داده بود رو پیدا کردم
نگاهشو دنبال کردم و بالاخره دیدمش داشت با عصبانیت راه میرفت و اشکاشو پاک میکرد
سر راهش قرار گرفتم سرش پایین بود و محکم رفت تو دلم
خب روده هام ترکید ولی وقتی سرشو بالا آورد و چشماش که پر از اشک بود رو دیدم قلبم فشرده شد
متعجب بهم خیره شده بود
قبل از اینکه چیزی بگه دست شو کشیدم و بردمش توی یکی از اتاقا که نمی دونم چی بود فقط خوشبختانه خالی بود
وبعدشم محکم بغلش کردم اونقدر که تمام دلتنگی دوماهه از یادم رفت اونقدر محکم که متوجه بشه چقدر متاسفم به خاطر حرفایی که زدم
بعد از چند دقیقه از خودم جد اش کردم و صورتشو تو دستام گرفتم
_میرا ببین من هیچ متن سخنرانی اماده نکردم که بهت بگم فقط میخوام بدونی که به خاطر حرفایی که زدم از ته ته قلبم متاسفم . راستشو بخوای اولا ازت دلگیر بودم که چرا رفتی اما الان که حقیقتو میدونم فقط میتونم بگم که متاسفم نمیخوام مجبورت کنم اگه الان بخوای بری نمی تونم جلوتو بگیرم اما اگه بمونی قسم میخورم تا آخر عمرم نمیزارم کسی تورو ازم جدا کنه
یه نفس گفتم هر چی که تو دلم بود رو گفتم
اشکش رو گونش چکید سریع پاکش کرد
م : من ..من نمیدونم باید چی بگم
سرشو پایین انداخت
_دوست دارم
صدای بلند هواپیما باعث شد دوتامون از پنجره پروازشو نگاه کنیم و خب هردو میدونستیم که دیگه رفته
م : منم دوست دارم
صبر نکردم و سریع بوسیدمش چشماشو بسته بود
همه ی درد و رنجا از بین رفت
فک کنم یکم شادی و خوشبختی حقمونه
ن : اممم چیزه خیلی خوبه که نرفتی مامان
صدای نلا باعث شد از هم جداشیم
هیچ وقت تا الان اینقدر مزاحمتشو حس نکرده بودم
خب همینه دیگه وقتی یه دختر شونزده ساله داشته باشی و بخوای دوست دخترو بوس کنی همین گیشه دیگه
میرا سرشو پایین انداخت و دستشو گرفت رو صورتش
ن : چیزه من میرم بیردن
_توکه خرا بش کردی خب نرو دیگه
خندید
و بدون معطلی مامانشو بغل کرد
کسی چه میدونه شاید اینم شروع خوشبختی ما باشه
*
*
*
داستان از نگاه نلا
از وقتی بچه بودم تا حالا که بزرگ شدم همیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوشبختم
شاید هم تا یه حدی درست بود
هیچ چیز توی زندگیم کم نداشتم توی دنیای دخترونه خودمو بابام غرق شده بودم که فهمیدم به کس دیگه ای هم نیاز دارم
کسی که درد ودل هاپو بهش بگم کسی که احساساتمو درک کنه درسته من مادر میخواستم
زندگی بهم ثابت کرد که شهرت پدرم مادرمو ازم گرفت
کسی که یه دختر بیشتراز هرچیزی بهش نیاز داره
شاید اگه بابام یه مرد معمولی بود مادرم کنارم می بود
اما هر آدمی یه سرنوشتی داره
شاید سرنوشت من این بود که تا شونزده سالگی مادر نداشته باشم اما تو شونزده سالگی درست زمانی که تنها چیزی که بهش فکر نمی کردم مادرم بود شناختمش
خود واقعیشو فهمیدم چرا بابام هیچ وقت عاشق کسی دیگه ای نشد چون تمام این سال ها ازش یه بت ساخت و توی قلبش نگه داشت
وقتی شناختمش فهمیدم با همه فرق داره مثل یه فرشته نجات که یهو اومد تو زندگی منو بابام یه فرشته که تو تمام این مدت همیشه کنارم بود تو سختی ها و شادی ها یکی که از خودش بیشتر دوسم داره
شمع تولد 17 سالگیمم فوت کردم
پارسال تولدم همه بودن بابا و دوستاش دوستام همه کسایی که برام عزیزن اون موقع میترسیدم که کسی بیاد تو زندگی منو بابام اما الان میتونم بگم خوشبخت ترین دختر دنیام
جشن تولد امسال برام خیلی خاصه خیلی
حالا هم بابامو دارم هم مامانمو و اونا هم بعد از چند سال دوری دوباره بهم رسیدن
من نلا مالیک هفده ساله از همین جا اعلام میکنم وشبخت ترین دختر رو زمینم
مخصوصا الان که توی بغل جفتشون بهترین هدیه رو از سرنوشت گرفتم
خانوادموپایان😥
With all the love R
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم