داستان از نگاه میراندا
امروز زود از خواب بیدار شدم نمی خوام اولین روز کاری تو مدرسه سنت لورنزو رو از دست بدم
منم که فقط نقاشی بلدم و البته خیلی خوش شانسم که معلم هنر مدرسه سه قلو حاملس.
بعد از یه دوش طولانی قهومو خوردم . تاپ مشکی و شلوار جین پوشیدم . تا مدرسه تقریبا نیم ساعت راهه و هنوز ماشین ندارم پس مجبورم پیاده برم
توی راه از یه فروشگاه چندتا مداد طراحی و کاغذ مخصوص گرفتم .
از یکم دور تر صدای جیغ و خنده میومد
حتما به خاطر کارناوال رنگه
دیردز پوسترشو دیده بودم ولی فکر نمی کردم اینقدر زود شروع بشه
برای این که گیر یه مشت جوون دیوانه نیفتم سریع از کوچه ی پشت مدرسه رفتم نزدیکای مدرسه بودم البته مدرسه که چه عرض کنم انگار بوم نقاشی یه بچه ی سه ساله بود هر طرفش یه رنگ بود و بچه ها می دوییدن به سختی از کنار دیوار رد شدم تا اینکه یه چیز ابی درست توی سر و صورتم خورد
_فاک !!
*
*
*
داستان از نگاه نلا
_فاک
بلوندی خوشگل زیر لب گفت
فقط امیدوارم دردسر نسازه
ا : اوه من خیلی متاسفم خانم اصلا شما رو ندیدم
امیلی با من و من گفت
_مهم نیست
با لبخند گفت
خیلی انسانی رفتار کرد اگه من بودم دهن امیلی رو سرویس می کردم
_خب دخترا میشه بگین کجا می تونم تمیزش کنم
_ سرویس بهداشتی پشت مدرسه س
من جواب دادم و سعی کردم خیلی مودب جواب بدم
چشماش خیلی آبیه
لبخند زد و رفت
ر: نل
صدای رایلی بود برگشتم و یه چیز نرم خورد تو صورتم و فاک
_میکشمت
چون دیگه هیچ بادکنکی واسم نمونده بود دنبالش دویدم
نزدیک دو دقیقه دور حیاط چرخیدیم تا بالاخره گرفتمش و صورتمو که ابی شده بود به موهای خوشگلش مالیدم
_ خب کارم تموم شد
گفتم و ازش فاصله گرفتم
ساعت 2 بود و الانا بود که زین بیاد
اما اون تا 2و نیم نیومد
حتما یه دلیل خوب برای 30 دقیقه تاخیر داره
اطراف مدرسه خلوت بود همه رفته بودن
_هی
برگشتم و بلوندی رو دیدم. فک کنم قراره تو مدرسه کار کنه اخه داشت با مدیر حرف میزد
_نرفتی
_نه بابام دیر کرده
_خب اسمت چیه
خیلی دوستانه پرسید ازش خوشم میاد خیلی خوبه
_ نلا
_خب نلا من میراندام معلم هنر جدیدتون
این خیلی عالیه
_ واقعا ؟ خیلی خوبه
لبخند زدم وباهاش دست دادم
_ من دیگه باید برم از آشنایت خوشحالم نلا و اینکه سه شنبه میبینمت
لبخند زدم و اون رفت
و زین اومد
پتانسیل اینو داشتم که بخوام یه جنگ راه بیاندازم ولی الان وقتش نبود
داشت بیرونو نگاه می کرد و حواسش به من نبود
_ سلام
برگشت
ز : وات د هل نلا این چه سرو وضعیه ؟
_امروز کارناوال رنگ بود
شونمو انداختم بالا
ز : خواب بودی بابا ؟
چشماش پف کرده بود و صداش گرفته بود قشتگ معلوم بود که خواب مونده
ز : نه ترافیک بود
_اها
گفتم و یه نگاه معنا دار بهش انداختم یعنی که خیلی عصبی ام اما هیچی بهت نمی گم
داشت ریز ریز می خندید
_چی شده ؟
ز : می دونی یاد کی افتادم ؟
_کی
ز : اون بدبختی بود که قرار بود تو موزیک ویدیو من باشه اومده بود خونه که تمرین رقص کنیم و تو بردیش تو انباری و چراغارو خاموش کردی و با اسپری رنگ بهش حمله کردی . الان که دیدمت یاد اون افتادم
گفت و خندید
_و تو تا یه هفته باهام حرف نزدی
ز : فک میکردم به اشتباهت پی می بری و دیگه تکرارش نمی کنی اما انگار نه انگار
_خب حقشون بود هم سارا هم امارا هم جی جی
ابرو شو بالا انداخت
و سریع تر از هر روز رفتم خونه و یه راست رفتم توی حموم
خب اینم یکی از بهترین روز هام بود باید حتما توی دفترچه خاطراتم راجبش بنویسم
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم