داستان ازنگاه زین
من عملا از میرا درخواست کردم که دوباره برگرده میدونم که خیلی زوده اما من میترسم که دوباره از دستش بدم شاید نلارو بشه با یه دروغ پیچوند اما با قلبم چی کار کنم ؟
توی همه ی این سال ها همه جارو گشتم ولی هیچ اثری ازش نبود و حالاهم که پیداش کردم بزارم بره ؟ نه اون طوری هیچ وقت خودمو نمی بخشم
پیشنهادش به نظر خوب میاد من که هیچ طوری نمیتونم به نلا بگم که مادر گمشدس برگشته اگه نلا و میرا برن لندن اگه نلا مادرشو بشناسه و بفهمه که یه فرشستس اون موقع شاید به خاطر اینکه ترکش کرد ببخشتش . هرچند با حرفای مرموزی که میرا زد شاید اصلا مارو ترک نکرده
فکرم خیلی اشفته بود منتظر بودم میرا یه چیزی بگه که صدای زنگ در اومد
میرا رفت در رو باز کرد
چند دقیقه بعد هری اومد تو و بادیدن میرا لبخندی زد و بغلش کرد
اصلا چه طوری فهمیده ما کجاییم
همه ی اینا نگران ترم میکرد
م : من میرم شما دوتا لازم دارین تنها باشین
میرا گفت و کیفشو برداشت
یه لبخند به هری زد و رفت. یعنی چی
هری جلو اومد و قیافش عوض شد خشن بود اگه میزد تو صورتمم حق داشت
ه : اخه هیچ معلوم هست تو کجایی ؟دختر بیچارت دق کرد همه خراب شده های نیویورکو زیر و رو کردیم کدوم گوری بودی؟
_اروم باش و متاسفم هری
ه : وای زین نلای بیچاره ...
_دیشب اومدم خونه دیدمش وقتی شماها خواب بودین
صدای من اروم بود هری هم کم کم اروم شد
ه : از نلا شنیدم که با دیدن معلمش چه حالی شدی و اسمشم گفت
_چیزی که بهش نگفتین ؟
اگه گفته باشن نلا تا الان دیوونه شده
ه : نه هنوز خودت باید بگی
سرمو تکون دادم
_ تو چه جوری اومدی اینجا ؟مگه می دونستی اینجا خونه ی بابابزرگ میرانداس؟
ه : گوش کن زین الان همه چیزو میگم و خودت می فهمی که چه طوری و چرا اینجام فقط قبلش باید یه قولی بهم بدی
_چه قولی ؟
هری هروقت اینطوری جدی حرف میزنه ادمو میترسونه
ه : ببین زین هر اتفاقی که توی گذشته افتاده مال گذشته بوده و تو نمی تونی عوضش کنی باید قبولش کنی حتی اگه عصبانی بشی یا بخوای انتقام بگیری اینا هیچ کدوم کمکت نمیکنه
وای خدا این چرا این طوری حرف میزنه ؟ چه مرگش شده
_ده خفم کردی بگو چی شده
ه : ببین زین بزرگ ترین اشتباه من و تو نایل و لیام و لویی و خیلی های دیگه اعتماد زیاد و بیش ازاندازه به ادمایی بودکه خب داشتن از ما سوء استفاده می کردن کسی که دارم راجع بهش حرف میزنم خب اون دلیل همه ی بدبختی های ما بود و ما بازم بهش اعتماد کردیم و دوسش داشتیم ازش به عنوان یه بزرگ تر کمک میگرفتیم و حتی راز هامونو بهش میگفتیم
لحن حرف زدنش طوریه که انگار اسیب دیده
ه : ولی در واقع اون کسی بود که از استعداد ما پنج تا بچه برای رسیدن خودش به پول و شهرت استفاده کرد و به جای اینکه حداقل یکم بهمون خوبی کنه بد ترین بلاهارو سرمون میاورد و از دیدن رنج و عذاب ما لذت می برد
زین شاید توی این قضیه منم مقصر باشم اما اینو بدون که هر کاری که من کردم برای تو و نلا بود من چیزایی رو دیدم که بهتره اصلا درموردش حرف نزنیم فقط اینو بدون من میخواستم کمکت کنم داداش
_هری دارم دیوونه میشم این عوضی کیه که خیلی بهمون نزدیکه و داره عذابمون میده ؟ داری درمورد کی حرف میزنی ؟
ه : تام مکسفیلد
نظر فراموش نشه
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم