19 نوامبر ساعت ساعت شش صبح
با صدای الارم گوشیم از خواب بیدار شدم
سریع قطعش کردم که بابام بیدار نشه
هرچند خوابش اینقدر سنگینه که اگه بالاسرش سازم بزنی بیدار نمیشه ولی تجربه ثابت کرده که من به شدت بدشانسم.
خیلی سریع و اروم بلند شدم و کوله پشتی م رو برداشتم و به طرف انباری حرکت کردم
قبلا هم از این دزدی ها کردم ولی امروز فرق داره
در انباری رو بدون صدا باز کردم و چراغشو روشن کردم
چشمم یکم سوخت به خاطر نور زیاد
کولمو باز کردمو چند تا از اسپری رنگای زینو که میدونم از منم بیشتر دوسشون داره رو انداختم توی کیفم . چند تا بسته رنگ اکلیلی هم از کمد کناری برداشتم
خب کارم با موفقیت تموم شد.
کولمو بستم و دوباره پاورچین پاورچین تا اتاقم رفتم
کولمو زمین انداختم و نفسمو که نگه داشته بودم ازاد کردم
امروز کارناوال رنگ بود و مدرسه ی ماهم توی اون شرکت می کرد
خب رنگ و نقاشی اولین عشقای من بودن و خب پیتزا هم عشق دوممه البته
همیشه نقاشی رو دوست داشتم
به خاطر همین بابا یه اتاق کوچیک و واسه ی نقاشی خودشو من درست کرد . و هر وقت که کار نداشته باشه میریم و بعد از کلی رنگی کردن دیوار و سر وصورت هم دیگه میایم بیرون
ساعت شش و ربع بود و حد اقل یک ساعت و نیم وقت داشتم پس دوباره خوابیدم
هنوز خوابم سنگین نشده بود که صدای سارا رو شنیدم
س : پاشو دختر پاشو دیرت میشه ها
به زور از جام بلند شدم
سارا زن مسن و مهربونیه که از وقتی یادم میاد خونه ی ما بود یجوارایی مثل دایه منه و شوهرشم مکس راننده ی باباس.
_باشه الان میام
گفتم و اون رفت
تقریبا یک ربع طول کشید که حاظر شم
تیشرت سفید و ساده با جین ابی پوشیدم و رفتم پایین
بابا توی اشپز خونه نشسته بود و داشت صبونه می خورد
وقتی بچه تر بودم یادمه تا ساعت یک بعد از ظهر می خوابید و منم پیشش می خوابیدم اما الان خیلی سخر خیز شده
سر میز نشستم دستمو به نشونه ی سلام بالا اوردم
واقعا حس و حال حرف زدن ندارم
ز : صبح تو هم بخیر نلا
زین با لبخند گفت
البته از لحنش می شد فهمید که داره تیکه میندازه
به کتش اشاره کردم و قیافمو سوالی کردم l:
این یعنی داری میری بیرون ؟
ز : باید جایی برم
سرمو تکون دادم این زبون اشاره ای و زیبا رو منو عمو نایل اختراع کردیم
بعد از ده دقیقه سوار ماشین شدیم و زین گفت که خودش می رسونتم
خب اصلا خوشم نمیاد که با اون برم مدرسه ولی کاریش نمیشه کرد چون حال مکس خوب نبود
*
*
*
ز : همین جا منتظر باش بعد از مدرسه میام دنبالت
_باشه بای بای
ز : خداحافظ
گفت و رفت
بچه ها توی حیاط جمع شده بودن و وسایلاسونو اماده می کردن بادکنک های پر از رنگ اسپری و سطل های رنگ حیاط مدرسه رو خیلی قشنگ می کرد
تا ده دقیقه ی دیگه کارناول از جلوی مدرسه رد میشد
کم کم میشد صدای نا مفهوم جیغ و خنده ی مردمو شنید
بچه ها از داخل مدرسه شروع کردن و روی سر و صورت هم دیگه رنگ میپاشیدن
و امیلی و رایلی با دوتا باد کنک به سمتم اومدن
دویدم و وقتی امیلی بادکنکشو پرت کرد جاخالی دادم اما مال رایلی درست خورد توی شکمم و اولین رنگ که سبز بود رو بهم داد
ده دقیقه نگذشته بود که سر و صورتو لباس همه رنگی شده بود
یکی ازبهترین روزای عمرم بود
همین طور که می خندیدم به رایلی که پشت سرم بود نگاه کردم که داشت یه بادکنک به سمتم پرت می کرد
سرمو خم کردم و متوجه شدم که صورت امیلی و رایلی جمع شد
و پشت سرم بادکنک درست به یا خانم بلوند که البته الان موهاش ابی بود خورده بود.
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanficهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم