داستان از نگاه میراندا
صبح ساعت پنج همه ی بچه ها رو بیدار کردم
همه خیلی زود بیدار شدن و اماده شدن
همه چیز طبق برنامه پیش رفت
ساعت شش صبح رسیدیم فرودگاه و همه چیز خوب پیش رفت
از وقتی پیشنهاد این مسافرتو و فرستادن بچه هارو به خانم فری من کردم یه استرس عجیب داشتم میترسیدم یه اتفاقی برای بچه ها بیوفته اما الان خیلی کم شده
و خب ما مقام اول هم داریم و خب خیلی برای مدرسه
مطمئنم اگه دوباره بهش پیشنهاد همچین مسابقه ای رو بدم رد نمی کنه
همه اونقدر خسته بودن که تمام راه رو خوابیدن
موقع ناهار بیدارشون کردم
داشتم به حرفای نلا فکر میکردم من هنوز تکلیفم با خودم معلوم نبود نمی دونستم میخوام بمونم یا نه
اینده خیلی ترسناکه
بقیه راه رو با کتاب خودن گذروندم ساعت پنج هواپیما نشست و یکم طول کشید تا به سالن فرودگاه رسیدیم
پدر و مادر تارا جسی اومده بودن دنبالشون بعد از اینکه باهم خداحافظی کردیم رفتن
قرارشده بود نلا رو برسونم خونه ماشینم تو پارکینگ فرودگاه بود
توی راه تو ماشین در مورد اینده بیشتر باهم حرف زدیم
قبلا فقط فکر میکردم اینده ی گفتن حقیقت به نلاست
اما الان فکر میکنم باید یه تصمیم بزرگ بگیرم
بمونم و بقیه عمرم پیش دخترم باشم یا به زندگی که با بدبختی ساختم برگردم
هیچ کدومش فعلا مشخص نیست
نلا رو جلوی در پیاده کردم
البته بعد از یه خداحافظی حسابی خیلی اسرار کرد که بزن تو ولی شرایطش نبود
سریع رفتم خونه دو ساعت و نیم برای استراحت و اماده شدن وقت دارم
یک ساعت خوابیدم و بقیشو صرف حاظر شدن کردم
این طور که لویی گفت یه پارتی شبانه س و خب منم یه نوجون هیجده ساله نیستم پس یه لباس دکلته که خیلی باز و کوتاه بود و یه ارایش غلیظ کردم ولی کاش هیچ وقت این کارو نمی کردم*
*
*
ادرسی که لویی داده بود خارج از شهر بود
نیم ساعت طول کشید تا رسیدم
صدای اهنگ از خیلی دور به گوش می رسید
قبلا یه بار اینجا اومده بودم
جلوی در قبل از اینکه داخل بشم یکم پیراهنمو پایین کشیدم
احساس خیلی خوبی بهش ندارم
درد باز کردم بوی دود و الکل اولین چیزایی بود که حس کردم
همه ی زن و مردا و دختر پسرا مست و تقریبا میشد گفت نیمه لخت داشتن میرقصیدن
هیچ وقت از این جور مهمونی ها لذت نبردم
یکم دور و برو نگاه کردم لویی رو پیدا نکردم
همین طوری سرگردون این ور و اون ور رو دید میزدم که یه پسر مو قهوه ای محکم خودشو انداخت بغلم و مثل کوالا ازم اویزون شد
تا خواستم از خودم جداش کنم صدای اشناش تو گوشم پیچید نایل بود
دلم خیلی براش تنگ شده بود اصلا نمی تونستم توصیف کنم
فقط یکم غافل گیر شده بودم
_دلم خیلی برات تنگ شده بود نایل
ن : من خیلی بیشتر دلم تنگ شده بود هری گفت چی شده واقعا متاسفم میرا
از بغلش بیرون اومدم دیگه هیچ اثری از اون جوجه بروندی سابق نبود
موهاش یکدست قهوه ای شده بود صورت بچه گونش به زور بی نقصی مثل ادم بزرگا شده بود و همه اینا اونو به یه مرد جذاب تبدیل میکرد
خیلی خوشحال بودم ک. اینجا دیدمش
بقیه شب با حرف زدن با لیام و نایل و هری گذشت
بهشون گفتم که رابطم با نلا چه طوره و خب لیام از خوشحالی زد زیر گریه
لویی رو فقط یه بار اونم چند دقیقه دیدم
مهمونی خوبی بود ولی خب من خیلی خسته بودم
سفر خسته کننده اما شیرینی بود خیلی دلم میخواست بیشتر پیش بچه ها بمونم اما تا اونجایی که یادمه مهمونی های لویی تا 4صبح ادامه داره و خیلی ها شب رو همون جا میخوابن
الان ساعت دوعه و تاچهار حتما بی هوش میشم
چون میخواستم رانندگی کنم خیلی مست نکردم اما همون یه لیوان وودکا یه جورایی عصبیم کرده بود
از بچه ها خداحفظی کردم و لویی رو به سختی پیدا کردم و ازش خداحافظی کردم
وقتی جلوی در خروجی که ازبقیه جاها خلوت تر بودم دستم توسط یه شخص ناشناس کشیده شد و تقریبا پرت شدم تو دیوار و اونم دقیقا جلوی صورتم قرار گرفت
حدسم درست بود زین بود اما خراب تر از هر وقت دیگه
چشمای قرمز و موهای بهم ریخته و البته الکل فراوانی که بوشو کامل حس میکنم
_زین تو خیلی مستی
ز : اره خیلی
سعی کردم از دستش فرار کنم ولی خیلی قوی تر از من بود
بدنم کاملا بین زین و دیوار پرس شده بود
دستاش که یخ بودن رو آروم و به طرز عذاب اوری روی گردن وشونه هام کشید
تنها کاری که از دستم بر میومد نگاه کردن موژه هاش بود که روی گونش سایه انداخته بود
ز : هیچ چیز تغیر نکرده میرا مثل قبل جذاب و سکسی
صداش بم شده بود حتما خیلی زیاده روی کرده بود
سرمو برگردوندم هیچ کس اصلا متوجه ما نبود
صدای اهنگ زیاد بود اما صدای زینو به خوبی میشنیدم
حتی صدای اه کشیدنشو
دوباره خواستم هلش بدم و ازش جدا بشم که دستامو بالای سرم برد و شروع کرد به بوسیدنم
مغزم هنگ کرده بود بدنم داغ شده بود و بدن سرد زین تناقض عجیبی به وجود آورده بود
اولش منم همراهیش کردم ولی اون بیخیال نبود و خیلی وحشیانه به کارش ادامه میداد
دیگه نبوسیدمش و سرمو بردم کنار
_زین بسه
ز : اوه کام🔆Namelessa
آن میرا نگو که تو اینو نمی خوای
چرا میخوامش با تمام وجودم اما الان واقعا گیج تر از گیج بودم
دوباره سرشو جلو آورد که ایندفعه واقعا صورتمو کشیدم کنار
زین توی چشمام نگاه کرد چشماش مثل همیشه نبود انگار از یه چیزی ناراحت بود یه حاله از عصبانیت در عین حال ناراحتی توی چشماش دیده میشد
ز : چرا رفتی لعنتی
توی صورتم داد زد
نمی دونستم می باید بگم
_زین
با ناامیدی گفتم
ز : چرا رفتی ؟ ها؟ _چرا برای زندگیمون نجنگیدی ؟ من که به خاطر تو با همه ی خانواده و دوستام جنگیدم تو چرا رفتی ؟ _چرا ترسیدی ؟ چر منو دختر کوچولوتو ول کردی و رفتی ؟ ها ؟
با حرف اش قلبمو آتیش زد تیکه تیکه ش کرد کنترل اشکامو نداشتم اصلا نمیدونستم می کار کنم
فقط میدونستم که هوای اینجا دیگه برام خیلی سنگیه کنار رفته بود
سریع از در رفتم بیرون و تا خود ماشینم دویدم
حرفاش مثل چاقو قلبمو پاره کرد
وقتی که داشتم میومدم صدا شو از پشت سرم شنیدم که داشت نزدیک تر میشد و اسممو صدا میزد
سریع سوار ماشین شدم و بی توجه بهش حرکت کردم
دیگه تحمل اینکه دوباره با حرفاش داغونم کنه رو نداشتم
اشکالامو پاک کردم ولی فایده نداشت گریم تمومی نداشت
اره خیلی احمق بودم که فکر میکردم حرفمو باور کرده یا اصلا دوستم داره
واقعا یه احمقم
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم