part 44

191 20 3
                                    


فلش بک 16 سال قبل
داستان از نگاه میراندا
وقتی به خودم اومدم هری افتاده بود رو مکسفیلد و داشت می زد توی صورتش
هر کار می کردم هری ولش نمی کرد از این عوضی هیچی بعید نیست خدا می دونه چه بلایی سر هری میاره
_هری خواهش میکنم
دیگه گریم گرفته بود هر طور که شد بالاخره جداش کردم
دستاش خونی بود و گوشه ی لبش پاره شده بود
بدون اینکه چیزی بگیم از دفتر مکسفیلد خارج شدیم توی محوطه ی بیرون روی یه نیمکت نستیم سرش پایین بود
اپاز اون هری شیرین و باحالی که میشناختم هیچ اثری نبود
به خاطر عصبانیت شونه هاش میلرزید
_چقد از حرفاشو شنیدی؟
با صدایی که از ته چاه درمیومد پرسیدم
ه : همشو !
چشمامو بستم و رفتم از فروشگاه روبه رو اب و دستمال خریدم
روی زخم هری گذاشتم که باعث شد یکم اخم کنه
ه : چرا به زین چیزی نمیگی ؟
_ نه هری خواهش میکنم اگه زین بفهمه خدا میدونه چه بلایی سرش میاره
ه : منظورت چیه؟
اصلا دلم نمی خواست هری وارد این ماجرا بشه هنوز خودمم نمی دونم چه غلطی باید بکنم اما اینم میدونم که تنهایی هیچ جوره نمی تونم حریف این عوضی بشم
از توی کیفم عکسها و نامه هایی که برام فرستاده بود رو نشونش دادم
چشماشو بست و دستشو روی صورنش گذاشت
حالش خراب شده بود
حال خودمم خیلی بد بود ؟ واقعا باید چی کار میکردم
دخترمو که تازه دنیا اومده رو ول کنم و برم یا اینکه تا اخر عمرم کابوس مرگشون رو داشته باشم
_به نظرت باید چی کار کنم ؟
ه : نمی دونم ولی بدون که تنها نیستی قول میدم نمی زارم یه تار مو از سر هیچ کدومتون کم بشه
*
*
*

خیلی مردد بودم همه ی ادما برای نجات جون عزیزاشون هر کاری میکنن ولی نمی دونم زین و انجل می تونن بدون من باشن یا نه ؟ شاید مکسفیلد راست میگه شاید اگه پای یکی بهتر از من درمیون بیاد اونم مثل هر مرد دیگه عشق رو زیر پاش میزاره
حالم بد تر از بد بود کاش هیچ وقت نمی دیدمش گاش اصلا پامو توی نیویورک نمی زاشتم
اشکمو پاک کردم تا دیروز نمی دونستم چی کار باید بکنم اما دیروز بعد از اون اتفاق کاملا مطمئن شدم باید برم
دیروز چند نفر به زین حمله کرده بودن و حسابی زده بودنشون و خب مشخص بود کار کیه چون یکی از قبل بادیگارد ها رو فرستاده بود که برن
اگه تا قبل از اون یکم شک داشتم با دیدن زین که صورتش خونی بود کاملا مطمئن شدم
از هری خواستم که دنبال یه هوییت جدید برام باشه و خب امروز ساعت شش  پرواز داشتم به مقصد لندن
هیچ ساکی اماده نکرده بودم فقط پاسپرت و یکم پول نه هیچ نامه ای نه نشونه ای شاید این طوری براشون بهتر باشه زین هنوز خونه نیومده بود
از انجل خداحافظی کردم واسم وحشتناک بود
اون شب شب عجیبی بود وقتی یه چیزی داری اصلا فکر از دست دادنش رو نمی کنی این خیلی سخته وقتی دختر کوچولوتو بغل میکنی بدونی این اخرین باره اونشب تا میتونستم به زین نگاه کردم و مثل بقیه ادما باهم شام خوردیم و فیلم دیدیم اما فقط و فقط یه حسرت همراهم بود
شب وقتی که خواب بود تاصبح نگاهشون کردم
به خاطر سارا یکم خیالم راحته ولی خب بازم می دونم هر چقدر هم که خودمو به اون راه بزنم و بگم زمان خالمو بهتر میکنه اما همیشه یه قسمت ازقلبم پیششون میمونه و درد و عذابش همیشه باهام میمومه
ساعت پنج هری اومد دنبالم بعد از یه خداحافظی دردناک سوار ماشین شدم
اونشب حتی اسمون هم یه شکل دیگه ای بود انگار همه به خاطر بدبختی من ناراحت بودن
توی فرودگاه بعد از یه مدت نوبت پرواز من شد
هری رو بغل کردم توی این چند روز مثل یه دوست مثل یه برادر پیشم بود
_ مرسی هری نمی دونم اگه نبودی چی میشد
جلوی اشکامو نگرفتم
ه : خیالت راحت باشه نمی زارم دختر کوچولوت و زین احساس تنهایی کنن اگه کاری داشتی فقط بگو
لبخند زدم
_هر موقع که وقتش شد واقعیتو بهشون بگو دونستن واقعیت باعث عذاب می شه و درمورد مکسفیلد هم خواهش میکنم کاری نکن نمی خوام یه بهونه دستش بدم که بهت اسیب بزنه
ه : باشه
از هری خدا حافظی کردم
ده دقیقه بعد من عملا از نیویورک رفتم وخب تبدیل به مادر سنگدلی شدم که نامزد و بچشو ول کرد و رفت
ممکنه اونا ندونن که من به خاطر اونا این کارو کردن ولی سلامتیشون بیشتر ازهرچیزی برام مهمه !
من که جیگرم براش کباب شد😭😭💔

Daddy (Z . M )Where stories live. Discover now