داستان از نگاه میراندا
گاهی وقتا هیچ راه فراری از گذشتت نداری هر چقدر که بیشتر تقلا می کنی بیشتر توش غرق میشی و هر چقدرم که دست وپا بزنی بدتر توش گم میشی درست مثل الان من اونروز که از مدرسه زدم بیرون اون روز که دخترمو برای اولین بار بعد از سال ها دیدم به خودم قول دادم که برم و دیگه پشت سرمو هم نگاه نکنم .
نه به خاطر خودم بلکه به خاطر زین و نلا حظور من اینجا باعث میشه نلا واقعیت رو بفهمه همون که شونزده ساله ازش مخفی شده . هیچ وقت براش مادری نکردم اما هر کاری هم که انجام دادم برای خودش بود الانم نمی خواستم با بودن اینجا اسیب ببینه اما انگار سرنوشت بیخیال ما نمیشه
ب : خب خانم اسمیت تا شما مدارک لازم رو اماده کنید من به اقای مالیک خونه رو نشون میدم
می خواستم بگم که از فروش خونه منصرف شدم اما انگار زین برای خونه اینجا نیومده اون می دونست که اینجا خونه ی منه قبلا هم اینجا اومده بود پس حتما کار دیگه ای داره که خب البته حالت صورتشم اینو نشون میده .
_میرم مدارکو بیارم
گفتم و بدون اینکه به هیچ کدومشون نگاه کنم از خونه خارج شدم
از اتفاقی که قراره بیفته از چیزی که قراره بشنوم نمی ترسم می دونم که خیلی ازم عصبانیه که رفتم اونم بدون اینکه حرفی بزنم رفتم و عشقم و دخترمو تنها گذاشتم اونم در حالی که هنوز خیلی کوچیک بود
تنها نگرانی و ترسم از این بود که ازم متنفر بشه فقط و فقط از این می ترسیدم .
البته زین خیلی خوب دخترمونو بزرگ کرده توی این دو سه روز اخیر از وقتی که فهمیدم نلا دختر منه تمام پرونده ی تحصیلیش رو زیر و رو کردم هیچ مشکل درسی و انظباتی نداره زین بر خلاف من خیلی برای دختر کوچولومون زحمت کشیده
حالا که فکر میکنم میبینم حق داره که ازم متنفر بشه این فقط داغونم میکنه همین
اشکمو از روی گونم پاک کردم مدارکو از داشبورد ماشین برداشتم و رفتم داخل ساختمون که اقای بنت داشت از پله ها پایین میومد
_چیزی شده ؟
ب : راستش خریدار خواسته که یکم بهش وقت بدیم الانم داره خونه رو نگاه میکنه منم خب باید برم هروقت به توافق رسیدید خبرم کنید بیام
- باشه ممنون
گفتم و اون رفت
هر پله که بالاتر میرفتم استرس بیشتر وجودمو میگرفت دستام یخ کرده بود من همینم هر وقت که پیشش قرار میگیرم هروقت که چشماشو میبینم تبدیل به ضعیف ترین ادم زمین میشم
رفتم توی خونه پشتش به من بود داشت تابلو ها ی نقاشیمو نگاه میکرد
صدای بسته شدن در باعث شد برگرده
نفسمو حبس کردم و یه قدم جلو رفتم
ز : دلم برات تنگ شده بود
فقط داشت سر حرفو باز می کرد از لحنش میشد فهمید که اصلانم دلش برام تنگ نشده بود
_باور کن اینهمه راه و بعد از اینهمه سال نیومدی که بهم بگی دلت برام تنگ شده
لبخند زد
ز : خب راستش دنبال به جوابم وقتی بگیرمش میرم جلو اومد حالا فقط چند اینچ باهاش فاصله داشتم
ز : چرا ؟
می دونستم که اولین سوالش همینه
_گوش کن زین رفتن من ..
نزاشت حرفم کامل شه دستشو روی لبم گذاشت و با اون یکی دستش بازومو محکم گرفت
ز : منظورم این نبود که چرا رفتی . چرا برگشتی ؟!خوشحال میشم نظراتونو تا اینجا داستان بهم بگید
و البته مرسی که داستانو میخونید
😍😘
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم