part 2

679 57 6
                                    


داستان از دید نلا
صدای در باعث شد دیگه حرفی نزنم
اون مثل هر عکسی که ازش دیده بودم جذاب سکسی و از خود راضی به نظر میرسید
وقتی مارو دید لبخند محوی زد و به طرفمون اومد
زین بلند شد و از زیر میز زد به پام که یعنی بلند شو
بلند شدم و اومد و زینو بغل کرد
و خب احساس بدی بهم دست داد
ز : جی اینم دخترم نلا
_ سلام
ج: خدای من پس نلا تویی خیلی از دیدنت خوش حالم دختر
یه جوری گفت انگار مجبورش کرده بودن
_ مرسی
خیلی کوتاه گفتم و اون درست روبه روی ما نشست
و شروع به بحث کردن راجب به هفته ی مد فرانسه و یه سری چرت و پرت شد
منم تمام مدت بازوی زینو چسبیده بودم که یه وقت خر نشه پاشه بره پیشش
و زیر زیرکی یه نگاهی به کیفش انداختم خیلی از من فاصله داشت هیچ جوره نمی تونستم کیفشو گیر بیارم
اما واقعا دلم می خواست حالشو بگیرم دختره افاده ای
_ بابا من میرم دستشویی زود برمیگردم
ز :  اوکی
خودمو به سرویس بهداشتی رسوندم و شماره امیلی رو گرفتم
بردار بردار و بالاخره برداشت
ا: نلا ؟ چی شد خوب پیش رفت ؟
_ یه نفس بگیر ام نه کیفش خیلی دوره نمی دونم چی کار کنم
ا: بی خیالش شو
_ نه
ا: خب یه جوری دیگه ازشون استفاده کن مثلا تو غذا یا نوشیدنی
_ باشه مرسی
قطع کردم و جعبه ی کوچیک که امیلی بهم داده بود رو از توی کیفم دراورم و به اون کوچولوهای خوشگل نگاه کردم
از دستشویی که بیرون اومدم گارسون داشت غذا رو به طرف میز ما می برد این بهترین فرصت بود
_ ببخشید اقا
- میتونم کمک کنم
_ فک کنم در دستشویی قفل شده یکی گیر کرده
- اه ممنون
رفت به طرف دستشویی از دوستش خواست که غذا رو بیاره منم توی این فاصله اون کوچولوهای خوشگلو توی سوپ جیجی ازاد کردم
و در کمال ارامش سر میز برگشتم
ج : خب نلا تو چیکار میکنی هنوز درس می خونی ؟
_ اوهوم
و بازم زین زد به پام
_ بله
ج: واقعا دوران دبیرستان خیلی خوبه تو خیلی خوش شانسی دختر
امشبم واسه تو خیلی خوب میشه
_ بله خیلی خوبه
و بالاخره غذا رو اوردن
و من خودمو واسه هر چیزی مثل جیغ یا گریه اماده کرده بودم
گارسون غدا رو روی میز گذاشت و رفت سرم پایین بود که ...
*
*
*
خدا حافظ زین خداحافظ نلا
_خداحافظ
من و زین گفتیم و به طرف ماشین حرکت کردیم
و باید بگم امشب بهترین شب زندگیم بود عالی بود
ز : کار تو بود نه ؟
سوار ماشین شدیم
_ چرا فک میکنی کار من بوده معلومه که نه
ز : چون تو دختره منی و منم خیلی خوب میشناسمت حتی بهتر از خودت
داشت کم کم عصبی میشد
_ ولی من اون کارو نکردم
ز : اگه تو اون کارو نکردی پس چرا بین اون همه ادم باید حلزون و کرم خاکی تو سوپ جیجی باشه
_ من چه میدونم شاید دوسش دارن که رفتن تو غذاش
ز : نلا مالیک یا خودت همین الان اعتراف میکنی یا ..
_ یا چی ؟
عاشق کل کل کردن باهشم هرکس مارونشناسه فک میکنه خواهر برادریم که داعما درحال جنگیدنن
ز : خودم از توی چشمات میبینم
بعد صورتمو به طرف خودش چرخوند
_ خب بابا چی دیدی؟
ز : همه چیز رو حتی قیافت موقع این که این نقشه رو کشیدی
البته اون همیشه از چشمام همه چیزو میفهمه
_ حالا فکرکن من کردم که چی ؟
ز : که چی ؟ میدونی ممکنه دیگه نخواد بامن رابطه داشته باشه
_ خب نخواد منم نمی خوام
ز : چرا ؟
_ چون ازش خوشم نمیاد
این درست نیست چون اگه کسی بین منو تو قرار بگیره من هیچ کسو ندارم چون نمی خوام ازدستت بدم بابایی
البته فک کنم هیچ وقت غرورم بزاره اینارو بهت بگم
اما من همیشه برای زندگی دو نفره ی خودمون می جنگم و هیچ وقت از حلزون ریختن تو سوپ هیچ کس خسته نمی شم

Daddy (Z . M )Where stories live. Discover now