داستان از نگاه زین
دستمو روی صورتم کشیدم
_اقای مالک بفرمایید ازادید
سربازی که جلوی در بود گفت و کتمو برداشتم
درد باز کرد و رفتم بیرون نور چراغ چشمامو اذییت کرد و مجبور شدم ببندمش
همراه سرباز رفتم اتاق رئیس پلیس
هری توی اتاق نشسته بود و داشت یه کاغذ امضا می کرد
پ : خب _اقای مالیک شما به قید وصیغه آزاد هستید و خب طبق گزارشات اقای استایلز شما میتوانید از اقا ی مکسفیلد شکایت کنید ولی به این معنی نیست که شکایت ایشون باطل شده باشه
_خیلی ممنون
گفتم و رفتیم بیرون جلوی در موبایل و کلید و ساعتمو بهم برگردوندن
نا پامو از در بیرون گذاشتم صدای هری رفت بالا
ه : عه عه واقعا پیش خودت چی فکر کردی دیوانه اخه چرا یه بهونه دستش دادی
روز قبل از اینکه نلا بره رفتم دفتر مسکفیلد و حسابی زدمش
حقش بود عوضی زندگی من و میرا و نلا رو خراب کرد باید میکشتمش
چه رویی داره شکایتم میکنه
ه : چرا چیزی نمیگی؟ اگه بدونی چه کینه ای تو نگاهش بود . اگه یه برایی سرت بیاره چی؟
_ هری خواهش میکنم الان اصلا وقتش نیست
پولی کشید و سوار ماشین شدیم
گوشیمو روشن کردم
نزدیک ده تا تماس از دست رفته از نلا داشتم و چند تا پیام هم تو واتس اپ اومده بود
دوتاش از طرف نلا بود
بازشون کردم
و خب میتونم بگم همه ی بدبختی هایی که توی این چندوقته داشتم از یادم رفت
یه عکس خیلی قشنگ از نلا و میرا
چیزی که فکر میکردم حسرت دیدنشو به نور میبرم اما الان واقعی شده
یه جورایی گرمی عجیبی به قلبم برگردوند
یه گرمی و شادی که حاظر نیستم از دستش بدم و براش میجنگم حتی اگه لازم باشه مسکفیلد و تمام دارو دست شو از روی زمین محو میکنم
ه : چیه؟ نیشت باز شد ؟
گوشیمو برگردوندم و عکسو نشونش دادم
چشماش برق زد
ه : خوش حالی نه؟
_خیلی
ه : پس خرابش نکن .به خاطر خودت میگم داداش تو لیاقتیه زندگی راحت و شاد و بی دردسرو داری اگه خرا بش نکنی
سرمو تکون دادم
عکس و توی گوشیم ذخیره کردم و بی صبرانه منتظر برگشتنشون شدم
*
*
*
داستان از نگاه میراندا
امروز روز آخر سفر بود
سفری که مسیر زندگی منو به کلی عوض کرد
تا قبل از این صفر فکر می کردم زمانی که حقیقتو به دخترم بگم ازم متنفر بشه و منو توی زندگیش راه نده
اما خب انگار اشتباه میکردم شایدم زیادی بدبین بودم
دیروز وقتی رسیدیم خونه تارا و جسی هنوز خواب بودن و خب این بار شانس همراهمون بود و روز عالیمون خراب نشد
طبق برنامه خانم فری من امروز قرار بود بریم شهر بازی و خب قسمت مورد علاقه ی بچه ها بود
هوا تقریبا سرد بود پس یه کت سفید روی تاپ سیاهم پوشیدم بچه ها هم لباسای گرم پوشیده بودن
جایزه نلا که به خاطر اول شدنش تو مسابقه بود سفر به کشور دلخواهش همراه با خانوادش بود که از همین الان اگرفته ازم قول گرفته بود که حتما همراهش برم
یکم طول کشید تا به شهر بازی رسیدیم
قبلا یه بار اینجا اومدم طبق معمول تارا و جسی از ما جداشدن
بهشون گفتم که سه ساعت دیگه جلوی در باشن
نلا و من اول رفتیم باغ وحش و بعد رفتیم قسمت وسایل
یکم توی صف رولر کاستر صبر کردیم بعد نوبتمون شد خیلی طول نکشید
سوار شدیم و داشتم کمربند میبستم
ن : چند روز پیش وقتی رولر کاستر سوار شدم دلم میخواست ازش پرت شم پایین و بمیرم
_چرا؟
ن : اخه خب یه دختر که قرار بود با بابا قرار بزاره باهامون اومد و رفت نشست پیشش خب منم ناراحت شدم
گفت و لبخند زد خیلی بده که همش بترسی یه نفر بخواد تنها داراییت رو ازت بگیره چیزی که من خیلی زیاد تجربش کردم
_الان چی؟ چه حسی داری؟
خواستم بحث و عوض کنم
ن : تا حالا اینقدر سر زنده و مشتاق اینده نبودم
لبخند زدم و رولر کاستر حرکت کرد
همه ی مردم جیغ میزدن ولی منو نلا مثل خنگا فقط چشمامونو بسته بودیم
من هر از گاهی زیر زیرکی نگاهش میکردم ولی اون هیچ حرکتی نمی کرد
چند ثانیه بعد حرکتش کند تر شد و وایساد
زود تر از همه پیاده شدیم
سرم گیج رفته بود و نلا هم خیلی خوب نبود یکم توی محوطه قدم زدیم تا حالمون بهتر شد
داشتیم درمورد صفات مشترک زین و نلا حرف میزدیم که نلا به پشت سرم خیره شد و بعد سریع رفت و یه دختر نوجون رو بغل کرد
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم