صبح روز بعد زود تر از هر روز دیگه ای بیدار شدم
دیشب زود خوابیده بودم و اصلا احساس خستگی نمی کردم
ساعت هفت و نیم بود و هشت با اقای مکسفیلد قرار داشتم قرار بود بریم خونه ی پسرا
دوش ده دقیقه ای گرفتم و لباسام که ازقبل اماده کرده بودم رو پوشیدم یکم خشک کردن موهام طول کشید
اما درست سر ساعت هشت توی لابی هتل بودم و ده دقیقه بعد اقای مکسفیلد با راننده ی شخصیش اومد .
وسایل زیادی نداشتم میدونستم که بهم دوربین میدن اما بازم دوربین خودمو اوردم
_سلام صبح بخیر
گفتم و سوار شدم
م : صبح بخیر میراندا
دیگه حرف خاصی بینمون رد وبدل نشد وکم تر از پنج دقیقه ی دیگه به یه خونه ویلایی بزرگ رسیدیم
م : من به این پنج تا گفتم که امروز با عکاس جدید میایم اینجا ولی اونا خیلی توی مهمون نوازی خوب نیستن
لبخند زدم
واقعا خوش حالم که لویی لجبازی رو کنار گذاشت و به اون مسابقه رفت حالا که خوش بختیشو میبینم سختی یک سال دوری برام اسون تر میشه
بعد از اینکه لویی رفت ماهم مجبور شدیم از دانکاستر به لندن مهاجرت کنیم پس حتی نتونستم از طریق خانوادش شماره جدیدشو به دست بیارم و الان یک ساله که فقط و فقط از طریق رسانه و اینترنت میبینمش
م : بیا دختر چرا اونجا وایسادی
بعد کلید رو توی در چرخوند و در باز شد
خونه بزرگی بود البته اگه بشه اسمشو گذاشت خونه
انگار زلزله اومده بود همه جای خونه پر از لباس های کثیف و چروک بود جعبه های پیتزا یه طرف بطری های خالی ابجو یه طرف . پاپ کرن روی میز تلوزیون ریخته بود
م : بهشون گفته بودم خودشونو اماده کنن . بیا بشین الان بلند میشن
_ باشه
گفتم و اقای مکسفیلد روی یه مبل که مثل کوه لباس بود تشست
_ اخخخخخ
م : نایل تو اینجا چی میکنی ؟
یه پسر بور که فهمیدم نایله از روی مبل بلند شد موهاش در هم بود و صورتش شکلاتی بود
خنده ام گرفته بود
ن: اوا تو کی هستی ؟
_ سلام من میراندام
م : گفته بودم که امروز با عکاس جدید میام
ن : اها کلا یادم رفته بود بهشون بگم
م : خسته نشی برو بیدارشون کن
ن : نه لیام بیداره رفته هموم هری هم میزنه اگه بیدارش کنم لویی هم دیروز موهامو کشید . زینم که بیدار نمیشه. خودت زحمتشو بکش تامی جون
نمی دونستم که اسم اقای مکسفیلد تامه
_ من می تونم. کمکت کنم فقط بگو اتاق لویی کجاس
ن : نرو لگد میزنه بیشعور
_ اشکال نداره
ن : طبقه بالا اتاق دومی سمت چپ
بلند شدم و رفتم بالا چهار تا اتاق بالا بود سمت چپ اتاق دوم بدون این که در بزنم در رو باز کردم
_ یا خد خدا تو کی هستی
یه پسر مومشکی بدون بلیز روی تخت نشسته بود تا منو دید پتوشو انداخت رو خودش
_ خیلی متاسفم
خواستم از اتاق بیرون برم که یه صورت اشنا اومد جلو و صدای جیغ و داد کر کننده ی لو و من که خودمو پرت کردم بغلش !
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم