سعی کردم ذهنمو از این که قراره از پنج تا پسر جذاب اونم توی استخر و فقط با مایو عکس بندازم دور کنم
داشتم نور دوربین و صحنه رو درست می کردم و حواسم به اطراف نبود که صدای پریدن توی اب اومد پسرا هم دیگرو حل میدادن تو اب و همدیگرو خیس میکردن نایل و لویی به زور هری رو کشیدن تو اب و خیس شد
نگاهم رفت روی زین قبلا یه عکس ازتتو هاش توی اینترنت دیده بودم اما الان متوجه شدم که چقدر خوشگلن
البته باید بگم که فقط روی بدن اون خوشگلن
نفسمو حبس کردم و سرمو پایین انداختم و با دوربینم وَر رفتم هر دفه که به دوربین رنگ رنگی م نگاه می کنم خندم میگیره
ل : هی میرا بیا ما اماده ایم
صدای لویی بود
بلند شدم و رفتم
همه توی اب بودن یه جورایی موذب بودم و خجالت میکشیدم از یه طرف واقعا برام دوستای خوبی بودن و توی این یک ماه کلی بهم کمک کردن
ازشون خواستم مثل همیشه خودشون ژست بگیرن و خب عکسای خیلی خوب و جذابی شدن فکر کنم طرفداراشون غش می کنن
بعد از اینکه عکسای توی ابو گرفتم به درخواست مدیر مجله باید ازشون عکسای تکی میگرفتم
اول لیام اومد و عکساش خیلی قشنگ شد عکسای هری و نایلم عالی شد لویی همش تکون میخورد و اذیت میکرد اما توی چند تا حرکت سریع و غافل گیر کننده ازش چند تا عکس خوب گرفتم نوبت زین شد بدون اینکه چیزی بگه اومد جلوی پرده وایساد نور میخورد توی صورتش و عکسش خراب میشد سعی کردم هی جابه جا شم تا بهتر شه ولی نشد
_زین میشه لطفا یکم بری سمت راست نور میخوره تو صورتت
با یه صدای پذ ازنشاط گفتم شاید به خاطر دیشب یکم خجالت بکشم اما برای اون من فقط یه عکاس و یا شاید یه دوستم نباید بزارم فکرکنه خیلی روم تاثیر گذاشته که البته خیلی تاثیر گذاشته
ز : اره حتما
گفت و جابه جا شد
همین طوری که وایساده بود چند تا عکس خیلی خوب ازش گرفتم
اصلا انگار این بشر برای عکس گرفتن افریده شده حتی وقتی که راه میره انگار حرفه ای ترین ژست عکاسی رو گرفته
_مرسی تموم شد
سر تکون داد و رفت
داشتم عکسایی که گرفته بودم و نگاه می کردم که احساس وردم یه چیز گرم و خیس از پشت بهم چسبید
برگشتم و با صورت زین مواجه شدم
نفسم خود به خود تو سینم حبس شد
ز : امم میتونم عکسارو ببینم
قلبم تند تند میزد اصلا نمی دونستم چی کار باید بکنم من تاحالا تو عمرم این جوری نشده بودم
وخب نباید هم ضایع بازی در میاوردم
_اره حتما
گفتمو دوربینو دستش دادم
به دقت به عکسا نگاه میکرد بعضی وقتا ابروشو بالا میداد و بعضی دقتا لبخند میزد
ذهنم یکم قضیه رو درک کرده بود و اروم تر شده بودم پنج دقیقه طول کشید که زین عکسارو ببینه
ز : خیلی قشنگ شدن
گفت و لبخند زدم
وقتی که خواست بره با دستاش شونمو گرفت و گفت
ز : اصلا بازیگر خوبی نیستی میرا
همین جمله کافی بود که منو توی انبوهی از فکر و خیال ها ببره
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم