فلش بک 17 سال پیش
داستان از نگاه میراندا
یکم اب توی صورتم پاشیدم استرس همه ی وجودمو گرفته بود
خدایا من فقط 17 سالمه اخه چرا
از واکنش احتمالی زین و خانوادم وحشت داشتم ولی نمی توتستم که تا اخر عمرم پنهونش کنم
از دستشویی بیرون اومدم
دیروز متوجه شدم که تاریخ عادت ماهانم عقب افتاده حالت تحوع و سرگیجه هم دارم و خب الان با وجود دوتا بی بی چک مثبت مطمئن شدم که باردارم
حتی فکرشم باعث میشه بترسم
زین هنوز برنگشته خونه و خب هیچ نظری ندارم که چجوری باید بهش بگم
فکر این که زین چی میخواد بگه یا یه وقت مجبورم کنه بچمونو از بین ببرم مثل یه خوره داره وجودمو میخوره
سرمو توی دستام گرفتم واقعا ناراحت و نگران بودم
صدای کلید اومد و در باز شد ساعت هشت بود . زین امشب زود اومده
سرمو بالا اوردم
_سلام
لبخند زدم
ز : سلام
گفت و گونمو بوسید
تمام طول شب که شام خوردیم و فیلم نگاه کردیم نتونستم چیزی بهش بگم
چند روز پیش تولد هیجده سالگیش بود حالا واقعا میتونست بچه دار شه ؟
موقع خواب بدون هیچ حرفی رفتم تو تخت زینم زود خوابش برده بود ولی خب من هر کاری کردم خوابم نمی برد افکارم بدجوری بهم حمله ور شده بودن
جوری که گریم گرفته بود اولش خیلی اروم و بی صدا اشک ریختم اما بعدش گریم شدت گرفته بود راه نفسم تنگ شده بود
من حاظرم ازهمه چی بگذرم از جوونیم و ارزوهام من فقط نمی خوام با دستای خودم بچمو بکشم
چراغ خواب کوچیک کنار تخت روشن شد و نورش چشمامو اذییت کرد
دستای زین دورم حلقه شد
ز : چی شده میرا چرا امروزاین جوری شدی ؟
_ هیچی
خیلی زود جواب دادم و خیلی سعی کردم گریمو پنهون کنم
بلند شد و رو تخت نشست
ز : ادم که به خاطر هیچ چیز چیز گریه نمیکنه
دیگه گریم شدت گرفته بود دست خودم نبود
_میترسم
ز : ازچی ؟ من پیشتم اخه چرا باید بترسی
بغلم کرد و سرمو رو سینش گذاشتم من از واکنش تو میترسم زین بیشترازهر چیزی
اگه زین به خاطر بچم پشتم نباشه اصلا نمی دونم باید چه غلطی بکنم
_خب مشکل همینه زین من ازتو میترسم!
از زین میترسه 😑😑
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم