part 16

305 27 0
                                    


روز های هفته پشت سر هم سپری میشد یک هفته از برگشتن میراندا به نیویورک میگذشت.
ملاقات با لیام و دیدن دوبارش حتی اگه فقط در حد شنیدن صدا و دیدن از پشت سرش باشه اونو فرو برده بود تو عمیق ترین و تاریک ترین قسمت های گذشته برده بودش به زمان ها و خاطره های که باید فراموش میشد تا بتونه دوباره سرپاش وایسه باید فراموش بشه تا شدت ضربه ش نابودش نکنه .
اون همه چیزو فراموش کرده بود البته بعضی چیزا فراموش نمیشن فقط باید خودمونو توی مشکلات غرق کنیم و اجازه بدیم که ما رو با خودشون ببرن اون وقت ممکنه که بتونیم یه زندگی جدید شروع کنیم
با هرسختی که بود اون این کارو کرده بود گذشتش رو پشت سر گذاشته بود اما اون لحظه فقط حس می کرد که تمام زحمت هاش به هدر رفته دوباره همه ی درد و رنجش برگشته
گاهی اوقات حتی یه صدا هم ادمو به جاهایی می بره که ادم انتظارش رو نداره
*
*
*
فلش بک هیجده سال قبل
هوا پیما داشت فرود می اومد شور و شوق هیجان دلتنگی سرتا پای میراندا رو گرفته بود .
خیلی وقت بود که ندیده بودش دوست دوران کودکیش کسی که از وقتی چشماش رو باز کرده بود میشناختش کسی که اگه می خواست گذشتش رو بنویسه اسمش در راس همه قرار داشت
لویی تامیلنسون !
میراندا و لویی توی دوتای خونه ی کنار هم دنیا اومدن باهم بزرگ شدن مدریه رفتن مشکلات نوجونی رو پشت سر گذاشتن . از همه ی راز های هم خبر داشتن لویی از استعدا نقاشی و میراندا از صدای خوش لویی خبر داشت و کمکش کرد تی بزرگ ترین مسابقه ی خوانندگی شرکت کنه و حالا میتونست با افتخار بگه صمیمی ترین دوستش حالا عضو یه بوی بند که روز به روز موفق تر میشن
اولش پشیمون بود که به لویی پیشنهاد داده تو ایک فکتور شرکت کنه چون بعد از اون لویی دیگه خونه نیومد اما الان که داشت بدون خبر برای سوپرایز کردن لویی به آمریکا میرفت و موفقیت های لویی رو میدید دیگه اثری از پشیمونی نبود فقط و فقط منتظر بود که این ده دقیقه زود تر تموم شه و سریع به دوست دوران کودکیش برسه

Daddy (Z . M )Where stories live. Discover now