part 20

326 25 9
                                    


داستان ازنگاه نلا
فکرم مشغوله که چرا خانم فری من مدیر مدرسه از بابا خواسته که بیاد مدرسه
من که کاری نکردم نمرهام هم که بد نیست .
اونشب با هزارتا فکر خوابم برد
صبح زود تر از روزهای دیگه بیدار شدم به اظطراب عجیبی داشتم
تاحالا تجربش نکرده بودم حس میکردم که قراره یه اتفاقی بیفته
خیلی عصبیم کرده بود که اصلا نرمال نبود .
به زور سارا یکم صبحونه خوردم و سریع حاظر شدم
توی راه سکوت بدی بینمون بود
ز : نلا
_هوم
ز : میگم احیانا یه کاری نکردی ؟ اصلا مهم نیستا فقط میخوام اماده بشم باباهم فهمید که چقدر عصبی ام
_نه
ز : راستش یکم عجیبه من تاحالا مدرسه تو نیومدم
وقتی که ابتدایی بودم خودش همه کارارو می کرد اما الان برای ثبت نام یا با سارا یا یکی از عمه هام میام و بابا تاحالا مدرسه رو ندیده
حتما اون از من بیشتر نگرانه !
بالاخره رسیدیم و ماشینو بیرون مدرسه پارک کردیم
حیاط مدرسه خیلی بزرگ بود و بعد از کلی راه رفتن بابا غر زد
ز : همیشه اینقدر راه میری
_نه بابا مکس منو میاره تو بقیه همبا ماشین میان تو مدرسه
ز: اها
بعد از اینکه نفس گرفتیم رفتیم تو ساختمون زنگ خورده بود و بچه ها توی کلاس بودن
چندتا والدین دیگه و بچه ها شون از دفتر مدیر بیرون اومدن
دست زینو گرفتم و رفتیم داخل
خانم فری من روی صندلیش پشت میز نشسته بود و سرش پایین بود
_سلام
منو زین همزمان گفتیم وخانم فری من سرشو بالا اورد و بلند شد
ف : اوه شما باید پدر نلا باشید
ز : همین طوره
ف : از اشناییتون خوش وقتم اقای مالیک فری من هستم مدیر مدرسه .
زین لبخند زد و بهش دست داد
ف : راستش بهتون نمی خوره دخترشانزده ساله داشته باشید
زنیکه ی پیر جایه مادر بزرگ منو داره اونوقت داره با بابام لاس میزنه
_شما لطف دارید
زین جواب داد
ف : خب اقای مالیک معلم هنر جدید مدرسه قصد داره که بچه ها رو به اردوی مسابقات نقاشی در لندن ببره که خب از ما خواسته دانش اموزان بااستعداد در زمینه ی نقاشی رو معرفی کنیم و نلا هم جزو لیست هستش . ازتون خواستیم بیاید برای توضیحات بیشتر
لندن ؟استعداد  نقاشی ؟ مننن؟ هم خوشحال بودم و هم شگفت زده اصلا زین قبول می کرد ؟
ف : اگه یکم صبرکنید الان خودشون میان توضیحات بیشترو میدن
گفت و رفت بیرون
_بابا
ز : هوم
_ نظرت چیه
ز : نمی دونم نلا باید بیشتر فکر کنم یل اصلا باید ببینیم با وی قراره بری اصلا چه جوریه
خب همین که نه گفت خیلی خوبه
_باشه
مجبور شدیم یکم منتظر بمونیم
*
*
*
داستان از نگاه زین
خب باید بگم مدرسه ی نلا خیلی بزرگ و خوب بود و ولیحا راست میگفت که بهترین مدرسه ی نیویورکه
بعد ازاینکه مدیر مدرسه رو دیدم که البته یه جورایی داشت با من لاس میزد
گفت قراره نلا رد به اردوی مسابقات نقاشی ببرن خب این یه جورایی باعث افتخاره ولی خب یکمم نگرانم ازیه طرف نمیخوام این فرصتو ازش بگیرم و از طرفی هم خب نمی دونم شرایط چه طوریه
بعد از یه مدت که منتظر موندیم
در بازشد و خانم فری من با یه خانم بلوند که سرش پایین بود و داشت یه پرونده روچک می کرد داخل شد
قلبم شروع کرد به تند زدن
امکان نداشت که چیزی که توی ذهنمه اتفاق بیوفته
سرشو بالا گرفت
خودش بود.
عرق سرد روی بدنم نشست دستمو مشت کردم
اونم حاش  بهتر نبود
پوشه هاش افتاد و سریع از در بیرون رفت
حالم اصلا خوب نبود نمی دونستم باید چی کار کنم
نفسم بند اومده بود فقط باید از اونجا دور می شدم
بی توجه به نلا و خانم فری من که متعجب وایساده بودن از مدرسه خارج شدم
تمام راه حیاز رو دوییدم که زود تر از اونجا خارج شم
نمی دونم چرا گذشته نمی خواد دست از سرم برداره
چرا الان؟ چرا بعد از این همه سال ؟ من باید به نلا چی بگم ؟
سرمو رو فرمون گذاشتم و چشمامو بستم
من دیگه واردش شده بودم وارد یه بازی که خیلی وقت پیش شروع شده بود

پ . ن من همیشه دیر دیر میام اما چند قسمت اپ میکنم
خب چه طور بود؟

Daddy (Z . M )Where stories live. Discover now