اون روز یکی از بهتربن روز های عمرم بود با چهار تا از بهترین و شاد ترین و باحال ترین ادمای دنیا اشنا شدم . همشون واقعا مهربون بودم لویی دوستش هری توی چیدن خونه ی جدیدم خیلی کمک کردن و نایل و لیام هم به خاطر اومدن من یه پیتزای فوق خوش مزه درست کرده بودن منم داشتم اماده ی خواب می شدم که یادم افتاد به خاطر شاهکار امروز لویی و زین دوربینم رنگی شده . قبل از اینکه بخوابم از لیام یکم تینر گرفتم که دوربینمو پاک کنم . اما همیشه شب ها بعد از این که تنها میشم و یه روز دیگرو میگذرونم خیلی دلم میگیره و دل تنگ مامان بابا میشم مخصوصا روزایی مثل امروز که به یه موفقییت رسیده باشم همیشه احساس می کنم که اونا باید اینجا میبودن و به من افتخار می کردن ولی حیف .............. و فکر کردن به این خاطرات و حسرت ها همیشه باعث میشه گریم بگیره مثل الان اشکامو به سرعت پاک کردم اصلا نمی خوام این روز خوبو خراب کنم
شیشه ی تینرو باز کردم بوی زنندش حالمو بد کرد یکم به یه تیکه پارچه زدم و مشغول پاک کردن شدم
در زدن
- میتونم بیام تو
خب هنوزصداهاشونو تشخیص نمی دم
_ حتما
گفتم و خب زین اومد تو لبخندی زد و منم بهش لبخند زدم امروز خیلی باهاش سرو کار نداشتم خیلی راحت ژستای فوق العاده و مخصوص خودشو می گرفت و دیگه حرفی برای گفتن نمی زاشت
_ممم راستش اومدم ازت معذرت خواهی کنم من مقصر بودم که اون قوطی رنگ ترکید
چرا باید فکر کنه ناراحت شدم چارش یه دوش اب گرم و یکم تینر بود
البته باید بگم که رنگ از روی دور بینم پاک نمی شه شاید الان باید ناراحت بشم
_ نه من ناراحت نیستم
ز : واقعا ؟
_ وقتی دوست صمیمیت لویی باشه با این جور چیزا ناراحت نمیشی مطمئن باش
چهرش باز شد انگار یه جوری خیالشو راحت کردم
ز : چی کار میکنی فک کنم پلاستیکشو از بین بردی
اصلا حواسم نبود که همین طوری دارم دستمالو روی دوربینم می کشم
همیشه هر وقت عصبی ام این طور میشه اما نمی دونم چرا الان باید عصبی باشم
لبخندی زدم
_ حق با توعه این رنگ تمیز شدنی نیست
به دور بین خوشگلم نگاه کردم به لکه بزرگ سبز پشتش بود
ز : مم شاید بشه خوشگلش کرد
گفت و بلند شد ازکشوی کنار تخت یه بسته رنگ و قلم مو بیرون اورد
خب انگار جای وسایلو بهتر از من بلده
صبر کن چیکار میخواد بکنه ؟
_ هی چیکار میکنی
ز : بهم اعتماد کن قول میدم بهترش کنم
بعدش خم شد و شروع کرد به رنگ کردن دوربینم
باید اعتراف کنم نقاشیش بد نبود هز قسمت و یه رنگ می کرد و یه چیز میکشید
خندم گرفته بود
به صورتش که موقع نقاشی اخم کرده بود نگاه کردم
خیلی جدی اما کاملا مظلوم و بامزه بود و موژه های بلند و براقش روی گونش سایه انداخته بود
ناخداگاه گوشه ی دستمو کنار لبم بردمو یه تیکه از پوشتشو کندم
فقط خدا میدونه چه بلایی داره سرم میاد
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم