اشکامو پاک کردم
ل : دیگه گریه نکن میرا
لویی گفت و اشکشو پاک کرد
_ خودتم که داری گریه می کنی
ن : چه صحنه ی احساسی اشک منم در اومد
نایل گفت و ادای گریه در اورد
همه زدن زیر خنده
اون روز خیلی روز خوبی بود حسابی خوش گذشت اول با همه ی پسرا اشنا شدم و کلی راجع به هم حرف زدیم البته بگذریم که نصفش به گریه من و لویی گذشت . بعد از ناهار قرار شد که بریم استدیو که من عکاسی رو شروع کنم خب یکم استرس داشتم وخب خیلی چیزا مشخص شد خونه ی من یعنی خونه ای که برام گرفته بودن سوییت طبقه بالای خونه پسرا بود .
تا من دوربین جدید و فوق پیشرفتمو تنظیم می کردم لو هم داشت موهاشونو درست می کرد همه چیز خیلی خوب تر و بهتر از چیزی بود که فکرشو می کردم توی همین فاصله هم به پدربزرگ و مادربزرگم زنگ زدم و بهشون خبر دادم که موندنم اینجا قطعی شده
وقتی بچه بودم پدر و مادرم توی تصادف فوت شدن
یکم طول کشید تا اماده شدن لباساشون هیچ هماهنگی با هم نداشت و خب این جذاب بود
زیر بار لباس و مدل موی یک شکل نرفته بودن
کلا هیچ چیزی شون شبیه بقیه بوی بندا نیست
اول قرار بود عکسای گروهیشون رو بگیرم
ازشون خواستم هر طور که دلشون میخواد ژست بگیرن
اوناهم که خب هی میزدن تو سرو کله ی هم دیگه و خودشونو روی هم پرت می کردن
منم از این موقعیت استفاده کردمو چندتا عکس خیلی باحال گرفتم و خودشونم خیلی خوششون اومده بود
عکسای یه هویی همیشه خیلی قشنگ ترن و اینکه گفتن عکاس قبلی چون مجبورشون میکرده ژستای یک شکل بگیرن اخراج شده
نوبت به عکسای تکی شد
که خب خیلی زود تر انجام شد ساعت تقریبا شش بود که پسرا عملا داد میزدن وپشت سر هم می دوییدن منم داشتم با دوربینم ور میرفتم که صدای وحشتناک بلندی اومد و یه مایع سبز رنگی روی خودمو دوربینم پاشید

YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fiksi Penggemarهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم