دستمو توی موهام فرو کردم سکوت خیلی بدی بینمون برقرار بود
ت: ما میریم بیرون یه چرخی بزنیم زود میایم
تارا گفت و همراه جسی رفتن بیرون
امروز دومین روزیه که نلا خودشو توی اتاق حبس کرده
همون روز بعد از مسابقه همه چیزو بهش گفتم یعنی مجبورم کرد
هرچند چنین چیزی مخفی نمیمونه
از همون روز خودشو توی اتاق حبس کرد
گریه نمیکنه ازش خواستم دفتر چه یادشتمو بخونه از همون موقع که تو دانکاستر بودم و برای عکاسی گروه قبول شدم تا شبی که از نیویورک رفتم همه و همه رو توش نوشتم
حتی اجازه نمیده تارا و جسی برن پیشش
جواب زنگ های زینو نمیده حسابی به هم ریخته
ولی فکر میکنم بهش احتیاج داره باید کاملا باهاش کنار بیاد با کاری که باهاش کردم با زین که اینهمه مدت حتی اسمم بهش نگفته و حتی با هری که حقیقتو مخفی کرده
توی این دو روز بجز غذایی که دیشب تارا براش برد چیز دیگه ای نخورده
هنوز دو روز از مسافرتمون مونده و هیچ کاری نکردم
جسی و تارا اعتراضی نکردن ولی خب اونام هم حق دارن
تا الان جرعتشو نداشتم که حتی نزدیک اتاق نلا بشم ولی دیگه وقتش رسیده بدونم که می درموردم فکر میکنه
ازم متنفره که چرا ترکش کردم و یا دلش برام میسوزه به خاطر این همه درد و عذابی که تحمل کردم
زین و لویی هر دودقیقه یک بار به موبایلم زنگ میزدن ولی الان وقت حرف زدن با اونا نبود
همه ی جرعت و عزمم و جزم کردم و از نبود تارا و جسی استفاده کردم و در اتاق نلا رو زدم
نفسمو حبس کردم
صدایی نیومد
دیگه داشتم نا امید می شدم که قفل در باز شد
اروم دستگیره در رو چرخوندم
روی تختش نشسته بود زانوشو بغل کرده بود موهاش اشفته بود و چشمش پف داشت
حتما کلی گریه کرده بود
وقتی نگام کرد یه چیزی توی دلم حس کردم یه غم تو نگاهش بود
تا دیروز که نمی تونست کی ام حتی نگاهشم فرق داشت
آروم کنار تختش نشستم
اصلا نمی دونستم می باید بگم اما بالاخره باید از یه جایی شروع میکردم
_نلا من واقعا نمی....
حرفمو نصفه نیمه گذاشت وقتی خودشو پرت کرد تو بغلم
اگه ازم بپرسن بهترین حس دنیا چیه میگم اینکه الان نلا تو بغلمه و منم اونقدر محکم بغلش کردم که دیگه کسی نتونه ازم جداش کنه
دستمو لای موهای نرمش بردم و نوازشش کردم
احساس کردم که داره گریه میکنه قلبم درد گرفت
دیگه قرار نیست تو زندگی ما هیچ درد و غمی وجود داشته باشه
ن : یعنی واقعا مامان منی؟
با بغض وقتی از بغلم بیرون اومد پرسید
صورتشو نوارش کردم و سرمو تکون دادم
ن : باورم نمیشه
_ منم انگار دارم خواب میبینم
بعد از اینکه اشکامونو پاک کردیم نلا به زین زنگ زد و گفت که حالش خوبه
انگار یه وزنه ی هزار کیلویی از روی قلبم برداشته شده بود احساس آرامش میکردم
یه حس عجیبی بود عشق بود بعد از چند سال دوباره عشقو حس کردم دیوار اهنی دور قلبم شکسته شده بود دیگه همه چیزو حس میکردم
سر بالکن کوچیک که از اتاق راه داشت وایسادم و داشتم بیرون و نگاه میکردم
انگار دنیا برام جذاب تر شده بود
نلا اومد و کنارم وایساد
ن : همیشه تصور میکردم مامانم یه زن مو مشکی با چشمای قهوه ای باشه
_همه تفکراتتو خراب کردم نه؟
خندید
ن : همیشه میخواستم ازش بپرسم چرا رفت یا دلیلش چی بود همیشه فکر میکردم یه چیزی ازش طلبکارم ولی الان فهمیدم یه چیزی هم بدهکارم تو به خاطر جوون ما رفتی نمی دونم تصور کنم چقدر سختی کشیدی
_من خیلی چیزا از دست دادم نلا من اولین کلمه ای که گفتی اولین بازی که راه رفتی اولین روز مدرست همه ی موفقیت هات و همه ی لحظه هایی که باید میبودم رو از دست دادم ولی دنیا همیشه علیه تو نیست بعضی وقتا هم بهت لبخند میزنه . از این به بعد توی زندگی من و تو هیچ از دست دادنی وجود نداره بهت قول میدم
ن : تو زندگی من و تو وبابا
*
*
*
_نلا ؟
ساعت پنج صبح بود دیشب نلا ازم قول گرفت که فردا قبل از اینکه بچه ها بیدار بشن ببین و شهرو بهش نشون بدم
_نلا
بیدار کردنش کار حضرته فیله
یکم نکوهش دادم بالاخره چشماشو باز کرد
_پاشو مگه نمی خواستی شهرو ببینی ؟
ن : چ چرا
سریع بلند شد و روی تختش نشست موهاش پف کرده بود و بند تابش از شونش افتاده بود یکم گیج بود چشماشو مالید
حالا که بیشتر نگاهش میکنم متوجه شباهت زیادش به خودم و نوجوونی های خودم شدم
اخلاقش به زین رقته و قیافش به من منصفانس!
ده دقیقه طول کشید که لباسشو پوشید
به زور اتفاقی هر دو تاپ و جین مشکی پوشیده بودیم
خب اینم اولین ست من و دخترم !
خیلی آروم و طوری که جسی و تارا بیدار نشن از هتل بیرون زدیم هوا هنوز روشن نشده بود
هوا یکم خنک بود و حس خوبی به آدم دست میداد ؟
ن :کجا میخوایم بریم؟
_امم چه جور جایی دوست داری بری؟
ن : یه جای خاص و قشنگ
_خب پس باید یکم راه بری
ن : باشه
همه ی برنامه های سفرو از قبل خانم فری من ریخته بود و خب همش موزه و روز آخر هم شهر بازی بود نمی تونستم جسی و تارا رو جایی به جز اونجاها ببرم ولی خب نلا رو میتونستم
نیم ساعت تو راه بودیم یکم درمورد گذشته و رابطه ام با لویی و بقیه پسرا برای نلا گفتم و اونم برام تعریف کرد که چه طور توی همه ی این سال ها همه کمکشون کردن و هواشونو داشتن
و البته بهم گفت که چه برایی سر دوست دخترای زین آورده
بیچاره ها زیر دست این درونم می کشیدن
یا اینکه گفت تولد سی سالگی هری با نایل و لویی یه پارچه مشکی رو صورتش کشیدن و 12 ساعت تو اتاق حبسش کردن و وقتی آوردنش بیرون داشته سکته میکرده
همه این خاطره برام خیلی شیرین و جذاب بود و فقط حسرتش برای من باقی مونده
من 16 سال از زندگیمو از دست دادم 16 سال و همه ی خاطره هاش همه ی لذت هاش و قشنگی هاش .
یعنی واقعا مسئول همه ی بدبختیای من الان کجاس ؟ هنوزم میتونه بیاد و بدبختم کنه ؟ نه این دفعه دیگه نه
بعد از نیم ساعت رسیدیم به دریاچه والکا یه دریاچه محلی کوچیک که وقتی خیلی تنها بودم میومدم اینجا
خیلی خاطره های بد باهاش دارم ولی قراره ایندفعه یه خاطره ی خوب باهاش بسازم
البته این دفعه با نلا
ن : وای
نلا گفت و دستشو روی دهنش گذاشت
ن : اینجا خیلی قشنگه خیلییییی
اینقدر قشنگ محو دریاچه شده بود که فقط دلم میخواست همین طور ساعت ها بشینم و نگاهش کنم
_اره خیلی قشنگه
ن : مثل فیلماست خیلی رمانتیکه
گفت و روی چمن کنار دریاچه نشست منم پیشش نشستم هوا کم کم داشت روشن میشد
ن : زیاد میای اینجا ؟
_قبلا اره تقریبا هر روز میومدم اون موقع ها که تازه اومده بودم لندن خیلی حالم خوب نبود و با اومدن به اینجا و نگاه کردن به دریاچه و طلوع و غروب های بینظیرش حالم بهتر می شد
ن : بابامم همیشه وقتی حالش بد بود میرفت مزرعه ی کالدتون
_کالدتون؟
ن : اره مال یکی از دوستای پدربزرگمه اونجاهم خیلی قشنگه هر وقت ناراحت بود و یا حالش گرفته بود باید از اونجا پیداش می کردیم اونم همین طور که روی تاب قدیمی خوابش برده بود
لبخند زدم
همیشه فکر می کردم اونی که خیلی درد و عذاب کشیده من بودم اما الان که زندگی زین و نلا رو دیدم خب به این نتیجه رسیدم که اونا هم خیلی عذاب کشیدن
زین به خاطر انتظار و ندونستن و نلا هم خب بی مادری اونم به یکی احتیاج داشت که حرفاشو بهش بزنه یا پیشش درد و دل کنه و خب من نبودم
سعی کردم به چیزای بهتری فکر کنم که الان دارم
نلا داشت با گوشیش ور میرفت و چند تا عکس از دریاچه گرفت که خب خیلی قشنگ بودن
ن : میخوام برای بابام عکس بفرستم بیا عکس بگیریم
_باشه
گفتم و دوربین عقب گوشیشو فعال کرد
سرمو تا پیش کتفش بردم و یه عکس خیلی قشنگ گرفت و زود فرستادش برای زین
من هیچ وقت ادم غیر قابل کنترلی نبودم همیشه خودمو در مواقع لازم کنترل می کردم
اما واقعا دست خودم نبود که دختر کوچولومو همون طور که کنارم بود از پشت بغل کردم و محکم گونشو بوسیدم
و خب با این کارم قلبمو به لرزه انداختم
همین طور که بغلش کرده بودم آروم کنار گوشش گفتم
_دلم برات تنگ شده بود اندازه تمام شونزده سالی که ازت دور بودم
شاید گفتن این حرفا یکم سخت و عحیب بود خب تازه دو روز بود که به عنوان مادر و و ختر همدیگرو میشناختیم اما این حرفا صادقانه ترین کلماتی بود که تا الان گفته بودم و از ته ته قلبم بیرون اومدن
نلا هم که حب از فرصت استفاده کرد و خودشو انداخت تو بغلم
ن : من دلم خیلی بیشتر تنگ شده خیلیییی
صداش یهو قطع شد گریش گرفته بود حالم خیلی بد شد
از خودم جداش کردم و صورت شو توی دستام گرفتم
_ گریه نکن عزیز دلم قول میدم که دیگه ترکت نکنم تا آخر عمرم
ن :همیشه دلم میخواست ببینم مامانم کیه چه شکلیه اصلا منو دوست داره یا نه ولی الان فهمیدم که هیچ کدوم مهم نبود مهم اینه که چقدر من دوست دارم و دلم برات تنگ شده بود حتی با وجود اینکه ندیده بودمت دنیا خیلی که اومدی نیویورک خیلی خوبه که موهاتو ابی کردم خیلی خوبه که اونروز تو مدرسه دوباره ما رو پیدا کردی دنیا خیلی خوبه که پیدات کردم مامانی
حرفاش قلبمو به لرزه انداخت اونم دلش خیلی پر بود این حرفا دقیقا همونایی بود که می خواستم بشنوم . حتی وقتی که از زندگیم بیرونشون کرده بودم نلا راست میگفت دنیا خیلی قشنگه که دوباره پیداشون کردم خیلی قشنگه که امروز اومدیم اینجا و این حرفا رو شنیدم خیلی قشنگه که برای اولین بار مامان صدام کرد
یهبار دیگه بغلش کردم اینبار دیگه هیچ کدوم گریه نکردیم فقط میخواستم اگه دوباره سرنوشت مجبرم کرد که ترکش کنم حسرت بغل کردن کسی که خودش یه قسمتیاز وجودمه رو نخورم
تنها چیزی که میدونستم اینه که دونه دونه ی سلول های بدنم عاشقه دختر کوچولومه و حاظر نیستم به هیچ وجه از دستش بدم و فقط مرگ میتونه ما رو از هم جدا کنه
اون روز شاید فقط یه روز معمولی بود ولی برای من همه چیزبود
شروع یه زندگی جدید بدون درد و غم یه زندگی شاد پیش نلا و به خاطر نلا
فقط نمی دونم زین کجای این زندگی قرار داره
ازش فاصله میگیره یا با ما توش غرق میشه
YOU ARE READING
Daddy (Z . M )
Fanfictionهمیشه فکر میکردم چون بابام یه خواننده ی جوون و معروفه خیلی خوش بختم حد اقل تا زمانی که زندگی ثابت کرد کاملا در اشتباهم