نور خورشید وارد اتاق و باعث شد اتاق تاریک، روشن بشه.
ناله ی ارومی کرد.
احساس میکرد چند دقیقه یا حتی چند ساعت نیاز داره که بیشتر بخوابه.
اخم بزرگی کرد و پتو رو روی صورتش کشید تا نور بیشتر از این مزاحم خواب نازنینش نشه ولی چند دقیقه بعد فقط صدای پوف کلافه ش توی اتاق پیچید.
دیگه اصلا نمیتونه بخوابه.
با موهای پخش و پلا و لباسای چروک در حالی که از شونش پایین تر افتاده روی تخت نشست و تازه متوجه شد که این اتاق خودش و جونگکوک نیست.
ترس بدی توی دلش افتاد و از جاش بلند شد.
نکنه حرف جونگکوک به واقعیت تبدیل شد؟
با گذشت این سوال توی ذهن تهیونگ،به خودش لرزید و ترسش هزار برابر شد.
ولی چطوری دزدیدنش؟
اون که با تمین بود.
همچنین کلی بادیگارد وفادار.
پس...چطور؟
داشت به این سوالات فکر میکرد و دونه دونه دشمنای پدرش رو متهم میکرد ولی با وارد شدن یه پسر تقریبا قد کوتاه،در حالی که یک دختر تو بغلش گرفته بیخیال فکر کردن شد.
پسر از نظر تهیونگ،پسر زبون دراز و تقریبا شاخ می اومد ولی تا وقتی این نظریه رو داشت که اون پسر لبخند نزده بود و وقتی لبخند زد تهیونگ بدون فکر تایید کرد که فقط چهره ی مظلومی داره.
*اوه بیدار شدی؟برو دست و صورتت رو بشور و بیا تا با هم صبحونه بخوریم.
تهیونگ با شنیدن صداش به خودش اومد و اخم بزرگی کرد.
اون الان تو چه جای کوفتی بود؟؟
+من کجام؟؟
*بهت میگیم.
+من همین الان باید بدونم.
پسر اخم کرد و واسه ی یه لحظه نگاهش رو به دختر تو بغلش داد و باعث شد تهیونگ هم به اون بچه نگاه کنه.
بامزه.
دختر با ناراحتی دستای کوچیکش رو روی لپای پسر گذاشت و با نگرانی و ملامیت گفت:
دختر:چیمینی اوپا نالاحنی؟نالاحن نباچ سولا دوشجت داله.(جیمینی اوپا ناراحتی؟ناراحت نباش سورا دوست داره.)
YOU ARE READING
🥃🍷Black Wine🍷🥃
Fanfictionblack wine_شراب سیاه اینکه انسان ها گناه میکنن تقصیر خودشون نیست!! اینکه گناهشون به مرور زمان براشون جذاب میشه هم تقصیر خودشون نیست!! بیاید قبول کنیم پدر ما که توی بهشت زندگی میکرد هم گناه کرده و از بهشت رانده شده و این نشون میده هر چقدر هم پاک باشی...