سورای خسته و ترسیده رو،روی تخت خودش خوابوند و پتو لاکپشتای نینجاِ مورد علاقش رو روش کشید.
به قصد اوردن کمی بیسکویت واسه سورا از اتاق خارج شد و سمت اشپزخونه به راه افتاد.
بارون و رعدوبرق شدید همچنان ادامه داشت و مثل اینکه قصد نداره حالا حالاها دست از بارش و ترسوندن سورا کوچولو برداره.
پوف کلافه ای کرد و توی موهای بهم ریخته ش دست کشید.
بدون اینکه چراغ اشپزخونه رو روشن کنه سمت یخچال قدم برداشت ولی با شنیدن صدای هق هق ارومی با شک از حرکت متوقف شد و به قصد پیدا کردن منبع صدا به اطرافش نگاه کرد.
صدا لحظه ای خفه و مسبب شد یونگی اروم و با احتیاط سمت یخچال بره.
به یخچال که رسید درش رو باز کرد و ظرف بیسکویت رو از خارج کرد.
خواست در رو ببنده که چشماش به سمت راست افتاد و با استفاده از نور یخچال تونست صورت قرمز و خیس تهیونگ رو ببینه.
نمیدونست چرا ولی با دیدن اشکای بی وقفه ی تهیونگ احساس کرد انگاری سیخ داغ داخل قلبش فرو کردن.
_چی شده؟
تهیونگ جوابش رو نداد و با شرمندگی و خجالت سرش رو پایین انداخت.
نمیدونست چی بگه و دوباره بخاطر بزدل بودن خودش فحش و ناسزا گفت.
+م...میشه ...پ...پیشت...بخوابم؟؟
هق هقای ریزش به همراه سکسکه ی که گرفته بود اجازه نمیداد درست حرف بزنه.
پارچ اب رو از یخچال خارج کرد و توی یه لیوان واسه ی تهیونگ اب ریخت.
لیوان رو سمتش گرفت و گفت:
_این اب رو بخور بعدم صورتت رو بشور.
با بغض و چهره ی مظلومی لیوان رو از بین انگشتای قدرتمند یونگی خارج کرد ولی همین که خواست لیوان رو سمت دهنش نزدیک کنه،رعدو برق شدیدی توی اسمون غوغا کرد و باعث شد تهیونگ لیوان رو بندازه.
بدنش میلرزید و سعی داشت تا جایی که میتونه گوشاش رو ببنده.
نمیخواست هیچ صدایی نشنوه.
اون از رعدوبرق متنفره.
اون رو یاد شب های تاریکش میندازه.
شب هایی که با درد تموم میشدن.
روی پاهاش نشست و سرش رو بین پاهاش مخفی کرد.
YOU ARE READING
🥃🍷Black Wine🍷🥃
Fanfictionblack wine_شراب سیاه اینکه انسان ها گناه میکنن تقصیر خودشون نیست!! اینکه گناهشون به مرور زمان براشون جذاب میشه هم تقصیر خودشون نیست!! بیاید قبول کنیم پدر ما که توی بهشت زندگی میکرد هم گناه کرده و از بهشت رانده شده و این نشون میده هر چقدر هم پاک باشی...