یونگی ماشه ی اسلحه ی توی دستش رو کشید و بعد از اینکه بی سیمش رو دم دهنش گذاشت شروع کرد به حرف زدن:
_توجه کنید من میرم جلو و شماها با فاصله پشت سر من حرکت میکنید...تکرار میکنم من میرم جلو و شماها پشت سر من حرکت میکنید.
*دریافت شد قربان.
نفس عمیقی کشید و داخل ماشین جیمین شروع کرد به لباس عوض کردن.
جیمین نگاهی به هیونگش که داشت لباسای فرمش رو با یه تیشرت سفید و یه ژاکت سبز رنگ و همچنین با یه شلوار لی تنگ عوض میکنه،کرد.
شک داره که دارن کار درستی رو انجام میدن یا نه.
چون به هرحال اومدن یونگی اینجا خیلی خطرناکه و امکان داره تا الان خبر دستگیری باندشون به گوششون رسیده باشه.
اونا دقیقا کیم رو توی توکیو پیدا کردن و یونگی با شنیدن این موضوع به سرعت درخواست مجوز داد.
برای دوستش تاکویا فرستادش و تاکویا با یه مدرک محکم اون رو دستگیر کرد.
و حالا اونا در راه سئول هستن.
جیمین دستی به لبش کشید و نگاه نگرانش رو روانه ی چهره ی سرد و بی حس یونگی کرد.
کار یونگی مثل این میمونه که خودت با پای خودت بری توی قفسه ی شیر های گشنه.
به قدری این موضوع برای جیمین ترسناکه که دهنش رو باز کرد تا به یونگی التماس کنه بیخیال بشه.
یونگی با دیدن دهن باز شده ی جیمین دستش رو بالا اورد و ساکتش کرد.
حالا اماده و منظم کنارش روی صندلی شاگرد نشسته بود و به روبه رو خیره شد.
نفس عمیق و کشداری کشید تا خودش رو اروم کنه.
نمیخواست اجازه بده اعصاب نداشتش توی ماموریت و کارش اثر بذاره ولی نمیتونست.
نمیتونست از فکر اینکه تهیونگ کجا رفته و داره چیکار میکنه خارج بشه.
بدتر از همه نمیدونه به تهیونگ چی باید بگه.
بعد از اینکه با کلافگی موهاش رو عقب برد؛دستش رو به لبش چسبوند.
با این اتفاقات نمیدونه چرا راهی تیمارستان نشده.
نگاه زیر چشمی به جیمین انداخت که با اخم ظریفی سرش رو پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت.
بیشتر انگاری سعی داشت بغضش رو بخوابونه.
یونگی لیسی به لباش زد و روبه جیمین گفت:
YOU ARE READING
🥃🍷Black Wine🍷🥃
Fanfictionblack wine_شراب سیاه اینکه انسان ها گناه میکنن تقصیر خودشون نیست!! اینکه گناهشون به مرور زمان براشون جذاب میشه هم تقصیر خودشون نیست!! بیاید قبول کنیم پدر ما که توی بهشت زندگی میکرد هم گناه کرده و از بهشت رانده شده و این نشون میده هر چقدر هم پاک باشی...