کاراش رو زودتر تموم کرد و بدون اینکه چیزی به جونگکوک بگه از عمارت بزرگش خارج شد و سمت ماشین سفید رنگش رفت.
سوار شد و سمت مقصدی حرکت کرد که یه زمانی براش عزیز بود.
حدود نیم ساعت بعد حالا روبه رو اون کلبه ی اتیش گرفته ایستاده بود.
نفس عمیقی کشید و سمت در کلبه رفت.
هنوز که هنوزه میتونه خاکستر زندگیش رو روی این کلبه ببینه.
دستش رو روی دستگیره که یه زمانی طلایی رنگ بود ولی الان سیاه شده گذاشت و اروم چرخوندش.
در رو اروم هول داد که صدای قیژ مانندش توی فضای تاریک و سرد کلبه پیچید.
اروم وارد شد و به صدای چوپ زیر پاش گوش داد.
کلبه از خاکستر پر بود و یونگی هنوز هم میتونست بوی سوختن اتیش رو استشمام کنه.
نگاهش رو چرخوند تا اینکه به کاناپه مورد علاقش رسید.
کاناپه ی فسفری رنگش سوخته بود و سیاه شده.
نگاهش به ریسه هایی که خودش روی دیوار نصب کرده بود افتاد.
عکسایی که به ریسه اویزون کرده بود تقریبا از بین رفتن.
مشخصه بعد از اینکه جونگکوک اینجا رو به اتیش کشید و یونگی از پیشش رفته،یکی اومده و این فاجعه رو خاموش کرده.
اخم بزرگی کرد و تمام اشیاء خونه رو از نظر گذروند تا اینکه به پیانوش رسید.
دستش رو روی کلیدای خرد شدش گذاشت و خاکستر روش رو پاک کرد.
روی صندلی،بی توجه به کثیف شدن لباساش نشست و دستش رو روی کلیدا گذاشت.
دنبال کلیدای سالمش گشت و اروم اونا رو فشرد که باعث شد صدای ضعیف و خاک خورده ای ازش خارج بشه.
بی توجه به گذر زمان چشماش رو بست و انگشتاش رو بی هدف روی کلیدا فشرد.
اون زمان رو یادش اومد...که چجوری با جونگکوک دعوا کرد.
که چجوری دید جونگکوک مست توی بغل یه دختر میلولید.
با اینکه قبل از این ماجرا یه بار اتفاق افتاده بود ولی یونگی بخشیدش و بهش گوشزد کرد که دوباره تکرارش نکنه ولی لعنت بهش...
طبق معمول لبخند زد و با صدای سرخوش داد زد:
جونگکوک:بیبی بانیت و قولش.
ESTÁS LEYENDO
🥃🍷Black Wine🍷🥃
Fanficblack wine_شراب سیاه اینکه انسان ها گناه میکنن تقصیر خودشون نیست!! اینکه گناهشون به مرور زمان براشون جذاب میشه هم تقصیر خودشون نیست!! بیاید قبول کنیم پدر ما که توی بهشت زندگی میکرد هم گناه کرده و از بهشت رانده شده و این نشون میده هر چقدر هم پاک باشی...