صندلی گوشه ی انفرادی رو برداشت و روبه رو جونگکوک با فاصله گذاشتش.
روش نشست و به جونگکوک خیره شد.
جدالی که بین نگاه هاشون بود واقعا اعصاب خرد کنه.
جو متشنج و خشکشون با استفاده از خارج کردن فندک یونگی کمی از بین رفت.
نگاش رو با بیخیالی از جونگکوک گرفت و به اتیش کوچیک فندک خیره شد.
بالاخره لب تر کرد و دوباره به چشمای جونگکوک خیره شد.
_باید ببریمت برای بازجویی ولی قبل از هر چیزی من با تو حرف دارم.
فندکش رو خاموش کرد و درش رو بست.
ارنجاش رو روی پاهاش گذاشت و کمی سمت جلو متمایل شد.
_ازت یه سوال دارم ؛ ربطی به بازجویی نداره ولی حداقل جوابش رو بهم بدهکاری.
دوباره برگشت به حالت اول.
_چرا خانوادم رو کشتی؟
بی اختیار پوزخندی زد و نگاهش رو از یونگی گرفت و به جیمین داد.
چهره ی جدی و خوشکلش باعث میشه ته دلش ضعف بره ولی با اینحال سعی کرد بی اهمیت و عادی حرف بزنه.
جونگکوک:چون ازت خوشم نمی اومد.
_ازم خوشت نمیاد چیکار خانودم رو داشتی؟؟چرا خودم رو نکشتی؟؟
لحظه ای منجمد شد و نامحسوس چشماش گرد شدن.
جیمین با شنیدن سوال یونگی زیرچشمی به جونگکوک خیره شد.
چرا ساکته؟؟
اروم به یونگی نگاه کرد و اون لحظه یونگی چیزی رو دید که قسم میخورد تا به حال از جونگکوک ندیده.
انگاری...یه پشیمونی بزرگ و یه غصه ی بزرگتری توی نگاهش هست که فقط یه لحظه دلش رو به رحم اورد.
جونگکوک:ادما از راه عزیزاشون کنترل میشن ، دیدن ذره ذره نابود شدنت حتی از خوابیدن باهات هم خواستنی تره.
میدونست با این حرفا فقط خودش رو توی چشم جیمین بد نشون میده و یونگی تقریبا به راستشم نمیگیره ولی خب چیکار میتونه بکنه میخواد خودش انتقام بگیره و میدونه وقتی پای پلیس بیاد وسط هیچ شانسی نخواهد داشت که با دستای خودش روح کیم رو از بدنش خارج کنه.
یونگی بیخیال از جاش بلند شد و از جیبش یه سیگار خارج کرد.
خیره به چشمای جونگکوک سیگار رو بین لبای باریک و صورتیش گذاشت و با یه اخم ریز روشنش کرد.
YOU ARE READING
🥃🍷Black Wine🍷🥃
Fanfictionblack wine_شراب سیاه اینکه انسان ها گناه میکنن تقصیر خودشون نیست!! اینکه گناهشون به مرور زمان براشون جذاب میشه هم تقصیر خودشون نیست!! بیاید قبول کنیم پدر ما که توی بهشت زندگی میکرد هم گناه کرده و از بهشت رانده شده و این نشون میده هر چقدر هم پاک باشی...