روز ها و شب ها پشت سر همدیگه میگذشت و تهیونگ بی دلیل استرسش زیاد و زیاد تر میشه جوری که یونگی بهش گوشزد کرد که مواظب رفتار و واکنشاش باشه چرا که جونگکوک تقریبا هر روز و هر شب به اتلیه می اومد و یه گوشه رو انتخاب میکرد و اونجا می نشست.
در نتیجه انقدر خیره ی تهیونگ میشد تا اینکه تهیونگ هم بهش نگاه کنه.
ولی خوبیش این بود که دیگران مدام بهش امید میدادن و یونگی نامحسوس تشویقش میکرد که سمت جلو حرکت کنه.
روی تخت داخل اتاقش نشسته بود و بی توجه به سورا که داشت نقاشی میکشید به یه نقطه خیره شد.
نمیدونست از کجا ولی فکر و خیال از هر طرف به ذهنش هجوم میاورد چرا که امروز نرفتن اتلیه چون بچه ها ماموریت داشتن و خیلی سریع باید به ماموریت میرفتن.
نگران بود و احساس میکنه داره از شدت نگرانی دیوونه میشه.
خیلی خب بنظر منصفانه نمیاد ولی احساس میکنه بیشتر نگران یونگیه تا بقیه.
پوف کلافه ای کشید و موهاش رو بهم زد.
از جاش بلند شد و به قصد اوردن خوراکی برای خودش و سورا از اتاق بیرون رفت.
از پله ها پایین می اومد و به این فکر میکرد که چرا دقیقا هی چهره ی یونگی داره میاد جلو چشماش؟!
دقیقا سه پله نزدیک به همکف مونده بود که حواسش پرت شد و با زانو افتاد روی فرش زبر جلو پله ها.
محکم زانش رو گرفت و چشماش رو روی هم فشرد.
یعنی انقدر بدشانسی؟!
تو این مدتی که اینجا بود تا حالا شلوارک نپوشیده بود ولی همین که پوشید یه بلایی سرش اومد.
ساندرا در حالی که داشت موهاش رو می بست از اتاقش خارج شد و وقتی تهیونگ رو تو اون حالت دید با ترس سمتش پا تند کرد.
*اوه خدای من حالت خوبه تهیونگ؟
لبخند زورکی زد و اروم کلش رو تکون داد.
*وای چرا اینجوری شدی؟از پله ها افتادی؟
بازم سرش رو تکون داد که ساندرا با عصبانیت بازو تهیونگ رو گرفت و بلندش کرد تا ببرتش سمت کاناپه ها.
*یونگی احمق هزار دفعه بهش گفتم روی پله ها فرش بذاره نه زیر پله ها،اون وقت اقا برگشته میگه اشکال نداره بذار پایین باشه تا اگه کسی سر خورد افتاد دندوناش نشکنه.خدای من ببینم.
YOU ARE READING
🥃🍷Black Wine🍷🥃
Fanfictionblack wine_شراب سیاه اینکه انسان ها گناه میکنن تقصیر خودشون نیست!! اینکه گناهشون به مرور زمان براشون جذاب میشه هم تقصیر خودشون نیست!! بیاید قبول کنیم پدر ما که توی بهشت زندگی میکرد هم گناه کرده و از بهشت رانده شده و این نشون میده هر چقدر هم پاک باشی...