دو ماشین روبه روی یک ویلا توقف کردن.
_همینجا بشین تا برگردم.
یونگی سکوت تهیونگ رو به پای موافقتش گذاشت و بعد از اینکه کمربند ایمنیش رو باز کرد از ماشین پیاده شد.
سمت تمین که بیرون از ماشین بود ، رفت که البته خیلی سریع مورد ازار و اذیت دونسنگ احمق و دوست داشتنیش قرار گرفت.
*پس دوست پسرت کو اقای مافوق؟؟
_ترو خدا شروع نکن که حوصله ی خودمم ندارم.
*باشه من گفته باشمااا من ازت شاکیم.
_به درک.
*یااااا جیمین باید بهم خبر عاشق شدنت رو بده؟؟اینه رسم رفاقتمون؟؟؟
هیچ واکنشی توی چهره ی یونگی معلوم نبود.
احساس میکنه یه ادم احمقه که با چند تا ادم احمق تر از خودش رفیق شده.
_یه جوری حرف میزنی انگاری ازدواج کردم و همه رو دعوت کردم بجز تو.
#هیچ فرقی نمیکنه.
یونگی دهن باز کرد که چیزی به تمین بگه ولی همون لحظه بود که صدای مردونه ای از ایفون کنار در شنیده شد.
#عزیزم؟؟برگشتی؟؟بیرون نمون هوا سرده.
لبخند تمین با شنیدن اون صدا گشاد تر شد و تقریبا سمت ایفون پرواز کرد.
تمین:عزیزم مهمون داریم میشه در رو باز کنی؟؟!
#مهمون؟؟کیه؟؟
تمین:کسیه که تو با دیدنش خیلی خوشحال میشی.
#اومم اوکی.
و لحظه ای بعد صدای تیکی شنیده شد.
تمین در رو اروم هول داد ولی سد راه یونگی شد.
تمین:اول برو دوست پسرت رو بیار وگرنه اجازه نمیدم بری داخل.
یونگی چرخشی به چشماش داد و بعد از اینکه با نوک انگشتاش روی پیشونیش ضربه زد سمت ماشینش برگشت.
_احمق،معلومه که میارمش.
در سمت شاگرد راننده رو باز کرد و بدون اینکه به چشمای تهیونگ نگاه کنه کولهش رو از روی پاهاش برداشت و با لحن خشکی گفت:
_جاده بستس و تا فردا هم باز نمیشه ، امشب رو خونه ی دوستم میمونیم ، ازت میخوام که رفتار درستی داشته باشی.

YOU ARE READING
🥃🍷Black Wine🍷🥃
Fanfictionblack wine_شراب سیاه اینکه انسان ها گناه میکنن تقصیر خودشون نیست!! اینکه گناهشون به مرور زمان براشون جذاب میشه هم تقصیر خودشون نیست!! بیاید قبول کنیم پدر ما که توی بهشت زندگی میکرد هم گناه کرده و از بهشت رانده شده و این نشون میده هر چقدر هم پاک باشی...