[فلش بک:]
انگشتای رنگ پریدش رو بین انگشتای دست جونگكوک سر داد و به اون لبخند خواستنی خیره شد.
با اینکه متنفر بود از اینکه نگاهش رو برداره ولی برداشت و با کلید در خونه رو باز کرد.
به ارومی به داخل خونه قدم گذاشتن و سعی کردن با استفاده از دستای چفت شدشون همدیگه رو گرم کنن.
اخیرا نوامبر خیلی بيشتر از حد معمولى سرد شده.
سالن از افراد خانوادش خالی بود.
دلشوره ای که به جونش افتاده داره دهن کجی میکنه.
داشت کم کم نگران میشد که با اومدن خدمتکار مورد علاقش یکم راحت شد.
خدمتکار برخلاف قبلا که همیشه لبخند میزد ایندفعه کاملا سرد و بی احساس تعظیم کرد و با لحن خالی از هر حسی گفت:
*ارباب داخل باغ هستن،منتظرتونن.
یونگی که چیز عجیبی احساس میکرد بدون حرف سر تکون داد و اروم استین لباس جونگكوک رو کشید.
با قدم های لرزونی حرکت و جونگكوک با دلگرمی کمرش رو نوازش میکرد.
اون تنها ارامش دهنده ی زندگیشه.
+هیشش اروم باش یونگی...همه چیز درست میشه....من اینجام.
همین؟
اره همین کافی بود تا احساس کنه خوشبخت تر از تمام مردم جهانه.
بوسه ی نرمی روی موهای پر کلاغیش گذاشت و بوی موهای خوبش رو وارد ریه هاش کرد.
به باغ رسیدن و یونگی شوک عجیبی رو احساس کرد.
پیانو مورد علاقش توی باغ بود و خانوادش داشتن با لبخند زیبایی وعده ی عصرانه میخوردن.
نفس عمیق کشید.
نباید از نگاه پر رمز پدرش بترسه.
به خانوادش نزدیکتر شد و جونگكوک رو دنبال خودش کشید.
وقتی در چند قدمیه خانوادش ایستاد سرفه ی الکی کرد.
پدرش با شنیدن صداش با لبخند برگشت و به پسر بزرگش خیره شد.
با مرور زمان و بزرگتر شدنش جذابتر و خواستنی تر میشه.
*اوه یونگی اومدی؟
لباش رو خیس کرد و اب دهنش رو قورت داد.
![](https://img.wattpad.com/cover/176635597-288-k677745.jpg)
ESTÁS LEYENDO
🥃🍷Black Wine🍷🥃
Fanficblack wine_شراب سیاه اینکه انسان ها گناه میکنن تقصیر خودشون نیست!! اینکه گناهشون به مرور زمان براشون جذاب میشه هم تقصیر خودشون نیست!! بیاید قبول کنیم پدر ما که توی بهشت زندگی میکرد هم گناه کرده و از بهشت رانده شده و این نشون میده هر چقدر هم پاک باشی...