همین که پاش رو توی خونه گذاشت،کیفش رو یه طرف پرت کرد و بی توجه به نگاهای متعجب ساندرا سمت پله ها دوید.
با بی اهمیتی و بدون ملاحضه از پله ها بالا میرفت جوری که نزدیک بود سُر بخوره و با کله پخش زمین بشه.
به اتاقش رسید و دم در کمی مکث کرد.
اروم دستگیره ی در رو چرخوند و اولین چیزی که دیدش رو گرفت تخت بهم خورده و نامرتبش بود.
چشماش برقی زد و لبای تقریبا درشتش به لبخند باز شد.
این یعنی بیدار شد؟
انقدر خوشحال بود که حتی یاداوری درسای دانشگاهش و امتحان فرداش هم نمیتونست حالش رو بد کنه.
به اطراف نگاه کرد و با دیدن نور چراغ حموم به این فکر کرد که حتما بیدار شده و داره دوش میگیره.
از خوشحالی زیاد لب پایینیش رو به دندون گرفت و برگشت تا راه اومدش رو برگرده و لباساش رو عوض کنه ولی با ساندرا فیس تو فیس شد و از حرکت ایستاد.
با تعجب به چهره ی خسته و سردرگم ساندرا نگاه کرد.
الان مثلا نباید خوشحال باشه؟؟
دهن باز کرد که چیزی بگه ولی ساندرا با شرمندگی دستش رو بالا اورد و مقابل صورت تهیونگ گرفت.
ساندرا:میدونم چی میخوای بپرسی ولی متاسفم که این حرف رو میزنم...یونگی بیدار نشده.
چشمای تهیونگ با شنیدن این حرف ساندرا درشت شدن.
دهنش رو باز کرد که چیزی بگه ولی مغزش خوب یاری نمیکرد.
البته این هم اتفاق تازه ای نیست چون یه هفته هست که بیدار نشده.
+پس کجا رفته؟؟چرا توی تختش نیست؟؟
ساندرا موهای کوتاهش رو توی مشتش گرفت و تقریبا کشید.
حال خودشم زیاد خوب نیست.
ساندرا:تبش خیلی بالا بود مجبور شدم بذارمش توی وان تا به حالت نرمال برگرده.
بدون اینکه اجازه بده ساندرا حرفش رو تموم کنه به سرعت سمت در حموم هجوم برد.
با دستای لرزون در رو باز کرد و یونگی رو دید که با چهره ی رنگ پریده و بیحالی در حالی که فقط یه لباس زیر داره به خواب رفته.
سرم توی دستش خودنمایی میکرد و این قلب بزرگ و مهربون تهیونگ رو به درد می اورد.
![](https://img.wattpad.com/cover/176635597-288-k677745.jpg)
YOU ARE READING
🥃🍷Black Wine🍷🥃
Fanfictionblack wine_شراب سیاه اینکه انسان ها گناه میکنن تقصیر خودشون نیست!! اینکه گناهشون به مرور زمان براشون جذاب میشه هم تقصیر خودشون نیست!! بیاید قبول کنیم پدر ما که توی بهشت زندگی میکرد هم گناه کرده و از بهشت رانده شده و این نشون میده هر چقدر هم پاک باشی...