روی صندلی و روبه روی پنجره ی اتاق کارش نشسته بود و برای بار هزارم فندک طلایی رنگش رو روشن کرد.
احساس حماقت و خامی می کرد.
احساس می کرد یه بازیچه بیشتر نبود.
یه عروسک که تو دستای لعنتی"اون"به حرکت در می اومد.
چشماش رو بست و از جاش بلند شد.
روبه روی پنجره بزرگ اتاقش ایستاد و به شهر سئول نگاه کرد.
جوری خیره شد که گویی تمام این شهر مال خودشه و با یک حرکت می تونست ادماش رو به تصرف خودش دربیاره.
دستش رو داخل شلوار نوک مدادی پارچه ایش فرو کرد و جعبه ی کوچیکی از جیبش دراورد.
سیگارش رو از جعبه خارج کرد و اون رو لای لبای باریک و صورتی رنگش گذاشت.
تقریبا دو ماه می شد که ترک کرده بود ولی استرس و خاطرات گذشته باعث شد که دوباره سیگار کشیدن رو ادامه بده هر چند که میدونه بعدا جیهوپ کلی سرش غر میزنه چون اون قول داده بود که هیچ وقت سمت سیگار نره.
پوکهای عمیقی به سیگارش میزد و دود سیگار رو داخل ریه هاش زندانی می کرد تا اون حس ارامشی که مدت ها ازش دور بود رو دوباره بدست بیاره.
می دونست فایده نداره و تنها وجود"اون"ِ که بهش ارامش میده ولی عقلش مثل هر دفعه بهش دستور داد،دستور داد که هر چه زودتر این بازی مسخره رو تموم کنه چون فقط و فقط به خودش ضربه میزنه.
اره فقط به خودش ضربه میزنه.
دقیقا مثل چهار سال قبل.
فقط به خودش ضربه زد.
[فلش بک]:
با لبخند گشادی در عمارتشون رو باز کرد و با سروصدا وارد شد.
امروز حس خیلی خوبی داره چون که به عنوان پلیس داخل اداره ی پلیس قبولش کردن و از فردا شروع به کار می کنه.
همین طور که سمت اشپزخونه میرفت تا کوکی هایی که تو راه خریده رو توی ظرف بذاره و با پدرومادر و برادر کوچیکش تقسیم کنه،لبخند زد و با خودش گفت:
_یعنی جونگکوک چه واکنشی نشون میده؟
خنده ی کوچیکی کرد و در حالی که سینی رو توی دستاش گرفته بود وارد پذیرایی شد ولی با دیدن صحنه ی روبه روش دستاش بی حس شدن و همین باعث شد سینی سُر بخوره و روی زمین بیفته.
YOU ARE READING
🥃🍷Black Wine🍷🥃
Fanfictionblack wine_شراب سیاه اینکه انسان ها گناه میکنن تقصیر خودشون نیست!! اینکه گناهشون به مرور زمان براشون جذاب میشه هم تقصیر خودشون نیست!! بیاید قبول کنیم پدر ما که توی بهشت زندگی میکرد هم گناه کرده و از بهشت رانده شده و این نشون میده هر چقدر هم پاک باشی...