سرش درد میکرد.
همه جا تاریکه و نمیتونه چیزی ببینه.
سعی کرد بدنش رو تکون بده ولی نمیتونست.
انگاری توی باتلاق گیر کرده.
میخواست چشماش رو باز کنه.
میخواست دنیای اطرافش رو به وضوح ببینه.
تلاش کرد.
سخته واقعا.
لحظه ای دست از تلاش برداشت و با کنجکاویی به صداهایی که اشنا بنظر می اومد گوش داد.
صداها از اون حالت بم مانند خارج میشدن و حالا تهیونگ میفهمید کجاست.
مغزش فقط با شنیدن صدای یک شخص لود میشد.
_دکتر...من دیدم که انگشتاش تکون خوردن...بنظرتون بیدار شده؟؟
*من باید ایشون رو چک کنم.
_بفرمایید.
صدای عمیق یونگی که خستگی چند ماهش رو به رخ میکشه،توی گوش تهیونگ زنگ میخوره و بهش یاد اوری میکنه که چقدر دلتنگ شنیدن صداش بود.
قبل از دستگیری جانگکوک رابطشون افتضاح بود.
با همدیگه کم حرف میزدن.
از همدیگه دوری میکردن و حتی همدیگه رو نادیده میگرفتن.
ولی تهیونگ میدونست...این رو ته قلبش میدونست که یونگی توی گوشه کنارای مغزش مواظبشه و بهش اهمیت میده.
نمیدونست حس یونگی چیه.
نمیدونست نیتش چیه ولی دیگه براش مهم نیست.
از این زندگی خسته شده.
هه اون حتی نمیدونه فردا میتونه طلوع خورشید رو ببینه یا نه.
یونگی در ظاهر اروم بود ولی تنها خودشه که میدونه در باطن داره اتیش میگیره.
چشماش بسته بود ولی ناگهان یکی از پلکاش بالا رفت و نور زننده ی چراغ روی پرده ی چشمش به نمایش گذاشته شد.
نمیدونست چه خبره و واقعا کنجکاوه.
*خب خب...اقا پسر بلند شو...خواب بسه دیگه...واسه جوونی مثه تو خواب بیش از حد مضره...بیدار شو پسر خوب...
بالاخره تلاشاش جواب داد.
به ارومی لای چشماش رو باز کرد و لبای سفید و ترک خوردش رو از هم جدا کرد.

ESTÁS LEYENDO
🥃🍷Black Wine🍷🥃
Fanfictionblack wine_شراب سیاه اینکه انسان ها گناه میکنن تقصیر خودشون نیست!! اینکه گناهشون به مرور زمان براشون جذاب میشه هم تقصیر خودشون نیست!! بیاید قبول کنیم پدر ما که توی بهشت زندگی میکرد هم گناه کرده و از بهشت رانده شده و این نشون میده هر چقدر هم پاک باشی...