چهار روز از زمانی که تهیونگ به خونه ی یونگی اومده بود میگذشت و هر روز شاهد وجه ی جدیدی از جانب یونگی بود.
امروز روز پنجمه و تهیونگ سعی میکرد با سرگرم کردن خودش یکم از فکر خانوداش و بیقراریاش خارج بشه ولی هر دفعه شکست میخورد و این به شدت کلافش کرده بود.
روی تختش دراز کشیده بود و به سورا نگاه میکرد که با اون سگ قهوه ای رنگ داشت بازی میکرد البته از نظر تهیونگ یه نوع شکنجه حساب میشه.
هالی خواست از دست سورا فرار کنه که سورا پاش رو گرفت و باعث شد سگ بیچاره غلت بخوره و با کله از تخت پایین بیفته.
تهیونگ با ترس سمت هالی رفت و اروم و با نگرانی از زمین جداش کرد.
بیچاره هالی داشت از درد ناله های کوتاه میکرد و تهیونگ سعی میکرد با دست کشیدن بر روی بدنش ارومش کنه و حداقل برای یه ذره دردش رو فراموش کنه.
این بچه مثه جادوگراست.
+هیش هیش اروم باش سگ کوچولو...هیش تو حالت خوبه...اروم باش.
تهیونگ برگشت و با نگاه برزخی سورا روبه رو شد.
این دختر خیلی عجیبه.
تهیونگ بوسه ای روی کله ی هالی گذاشت که باعث شد اون سگ لوس بشه و با چشمایی که مظلومیت داخلش موج میزد به تهیونگ خیره شد و خب باید گفت که از چشمای سورا داشت اتیش میبارید.
با صدای در سرش رو بلند کرد و به فرد پشت در اجازه ی ورد داد.
یونگی در حالی که دستش رو داخل جیب شلوار خونگیش فرو کرده بود در رو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت.
سورا با دیدن ددیش بغض کرد و در حالی که اشک توی چشماش جمع شده بود سمتش دوید و پاش رو بغل کرد.
دستی به موهای دخترش کشید و لبخند زد ولی با خیس شدن شلوارش با تعجب به پایین پاش خیره شد.
_بیبی چرا گریه میکنی؟!
سورا جوابش رو نداد و صورتش رو بیشتر داخل پای یونگی فرو برد که باعث شد یونگی اون رو از پاش جدا کنه و روبه روش بشینه.
_نمیخوای برای ددی تعریف کنی؟
لباش رو بیشتر اویزون کرد و سرش رو تکون داد.
*ته ته هالی رو بوتید.(ته ته هالی رو بوسید)
_خب...
سورا جیغ بلندی کشید و سرش رو تکون داد.
*نههه اون بایت منو ببوته.(اون باید منو ببوسه)
VOCÊ ESTÁ LENDO
🥃🍷Black Wine🍷🥃
Fanficblack wine_شراب سیاه اینکه انسان ها گناه میکنن تقصیر خودشون نیست!! اینکه گناهشون به مرور زمان براشون جذاب میشه هم تقصیر خودشون نیست!! بیاید قبول کنیم پدر ما که توی بهشت زندگی میکرد هم گناه کرده و از بهشت رانده شده و این نشون میده هر چقدر هم پاک باشی...