اروم وارد عمارت پر زرق و برق پدرش شد.
اگه بگه دلش برای اینجا تنگ شده در واقع یه دروغ بزرگ گفته.
هچوقت دلش برای این خونه ی عذاب اور تنگ نمیشه.
بیشتر از هر چیزی دلش برای عمارت یونگی تنگ شده.
گلای رنگا و رنگ،بوته ها،درختا و علفای تر و تازه ی عمارت یونگی هیچ فرقی با بهشت نداره.
ولی این عمارت با تمام بروز بودنش بوی کهنگی میده.
قسم خورد اگه تمام دارایش یعنی مادرش اینجا نبود یک لحظه ای هم پاش رو تو این عمارت نجس نمیذاشت.
خدمتکارا بی توجه به تهیونگ تعظیم میکردن و به سرعت و با صورت بی حسی میدویدن و اهمیتی بهش نمیدادن.
پوفی کرد و چمدونش رو همونجا رها کرد.
وارد راهرو سمت راست شد و پشت در چوبی ابی رنگی ایستاد.
نفسش رو اروم خارج کرد و سیلی تقریبا محکمی به لپ خودش زد.
دلش نمیخواد مامانش چهره ی شکست خوردش رو ببینه.
لبخند گشادش رو تنظیم کرد و اهسته دسته ی در رو چرخوند.
همین که در رو باز کرد بوی بدی به مشامش خورد که باعث شد با اخم چینی به دماغش بده.
باورش نمیشد چیزی که داشت میدید.
اتاق مادرش بهم ریخته بود.
ظرفای غذا روی زمین پخش شدن و غذا داخلشون کپک زده.
مادرش با چهره ی ناراحت و اذیتی به خواب رفته بود و این قلبش رو به درد می اورد.
قطره اشکی از چشمش چکید و سمت مادرش رفت.
زیر مامانش کثیف بود و مشخصه که خیلی وقته حموم نرفته.
سرش داشت داغ میشد.
با عصبانیت از اتاق خارج شد و همینطور که با خشم سمت سالن اصلی میرفت زیر لب با خودش زمزمه کرد:
+مرتیکه ی کصکش جلو من واسش پرستار میگیره بعد که من میرم...یه بلایی سرت میارم...خدمتکاراااا؟؟
با فریاد تهیونگ به دقیقه نکشید همه جلوش صف گرفتن.
به هرحال بعد از پدرش خودشه که ارباب این عمارت به گا رفته ست.
+فقط یه دقیقه...فقط یه دقیقه وقت دارید اتاق مادرم رو تمیز کنید و بهش برسید وگرنه یه بلایی سرتون میارم که مرغای اسمون به حالتون زار بزنن...گمشید پدرسگا.

BINABASA MO ANG
🥃🍷Black Wine🍷🥃
Fanfictionblack wine_شراب سیاه اینکه انسان ها گناه میکنن تقصیر خودشون نیست!! اینکه گناهشون به مرور زمان براشون جذاب میشه هم تقصیر خودشون نیست!! بیاید قبول کنیم پدر ما که توی بهشت زندگی میکرد هم گناه کرده و از بهشت رانده شده و این نشون میده هر چقدر هم پاک باشی...