جیمین:بفرما هیونگ...خیلی خوش اومدی.
جیمین با لبخند گشادی،چمدون رو روی زمین کشید.
همه با شنیدن صدای جیمین کنجکاو به در خیره شدن.
_جیمین؟؟کسی اومده؟؟
جیمین:اره هیونگ...
*سلام.
_خوش اومدی شین.
شین با لبخند وارد شد و به چهرهای دوست داشتنی روبه روش خیره شد.
دلش برای دوستاش خیلی تنگ شده.
بیشتر از همه جمعشون رو میخواد.
فقط یه نفر کمه.
جین.
جای خالیش احساس میشه.
اول از همه سمت یونگی رفت و هم رو در اغوش گرفتن.
یونگی لبخند گشادی زد و اروم به شونه ی شین زد.
شین:شرمنده هیونگ باید یه مدت مزاحمت بشم.
_تو میتونی تا اخر عمر مزاحم بشی.
شین:الان توهین کردی؟؟
_هر جور دوست داری برداشت کن.
شین:یاااا...ولی جدا نگهبان خونم مرده کلیدای خونمم دست اون بود مجبورم صبر کنم یه مدت از عزاداری خانوادش بگذره تا برم کلیدام رو بگیرم.
_مگه این مدت کجا بودی؟؟
شین:هتل...انقدر که سرم شلوغ بود وقت نمیکردم از شهر برم بیرون.خودت خوب میدونی چقدر خونم دوره.
_بخاطر همین بهت گفتم اونجا خونه نخر.
شین:حالا شده دیگه نه؟؟
با خجالت گردنش رو خارید و به ساندرا نگاه کرد.
لبخند شیطونی زد و بهش نزدیک شد.
ساندرا که میدونست یه نقشه ی شومی توی ذهنش داره سعی کرد از دستش فرار کنه ولی دستای پر قدرت شین این اجازه رو بهش نداد.
شین:گرفتمت بچه موش.
ساندرا:یااااا ولمممم کن.
ساندرا جیغ کشید و دستای شین به سرعت روی کلش نشست.
نگاه مشکوکی بهم انداختن که شین از این فرصت استفاده کرد و با شدت موهاش رو بهم ریخت و خراب کرد.
YOU ARE READING
🥃🍷Black Wine🍷🥃
Fanfictionblack wine_شراب سیاه اینکه انسان ها گناه میکنن تقصیر خودشون نیست!! اینکه گناهشون به مرور زمان براشون جذاب میشه هم تقصیر خودشون نیست!! بیاید قبول کنیم پدر ما که توی بهشت زندگی میکرد هم گناه کرده و از بهشت رانده شده و این نشون میده هر چقدر هم پاک باشی...