کتاب داستان بزرگی که سورا از اون به عنوان بهشتش یاد میکنه رو اروم بست.
با ملایمت از تخت جدا شد و بوسه ی ارومی روی موهای دخترش گذاشت تا از خواب بیدار نشه.
بعد از اینکه اباژور کنار تختش رو خاموش کرد با ارامش از اتاق خارج شد.
همین که از در اتاق رو بست لبخند روی لبش از بین رفت و با سرعت از پله ها پایین رفت.
بی توجه به بچه ها سمت قفسه ی کتابا رفت و مثل قبل وارد مخفیگاهشون شد.
چراغای راهرو رو روشن کرد و به سرعت سمت در فلزی دوید.
باید کم کم دست به کار می شد.
نامجون:چیکار میکنی؟
_یه سری کارای کوچیک برای نفوذ به باند جونگکوک.
با اینکه نفهمیدن چی گفت ولی به کاراش خیره شدن.
***
ترسناکه..برای تهیونگ همه چیز ترسناکه.
حتی تلوزیونی که روبه روشه.
احساس میکنه الانه که منفجر بشه.
توی خودش جمع شد و با خستگی به اطراف نگاه کرد.
درسته به خونه ی جونگکوک برگشته ولی از زمان ورودش تا به الان جونگکوک رو یه بار هم ندید و خدا رو هم شکر میکرد،چون به اندازه ی کافی وقتی از دور میدیدش میترسید.
روی تختش دراز کشید و به سقف خیره شد.
به لطف نقشه ی یونگی،جونگکوک دیگه پیش نمیخوابه و این یکم حالش رو بهتر میکنه.
نمیخواست به این فکر کنه که قراره توی خواب کشته بشه.
دستاش رو زیر سرش گذاشت و به یونگی فکر کرد.
دلیلش رو نمیفهمید ولی دلتنگی بی سابقه ای احساس میکرد.
چند روزی میشه که اومده ولی یونگی لحظه ای از فکرش خارج نمیشد و این باعث میشه احساس کلافگی کنه.
توی فکر بود که با اروم باز شدن در نامحسوس توی جاش پرید و روی تخت نشست.
جونگکوک بود و این احساس ترسه که دوباره به جونش افتاد.
ولی جونگکوک اروم بود و این چیزیه که تهیونگ رو شکاک میکرد.
خب فکر کنم بیشتر خسته ست تا اروم.
YOU ARE READING
🥃🍷Black Wine🍷🥃
Fanfictionblack wine_شراب سیاه اینکه انسان ها گناه میکنن تقصیر خودشون نیست!! اینکه گناهشون به مرور زمان براشون جذاب میشه هم تقصیر خودشون نیست!! بیاید قبول کنیم پدر ما که توی بهشت زندگی میکرد هم گناه کرده و از بهشت رانده شده و این نشون میده هر چقدر هم پاک باشی...