BLACK WINE_PART31

1.3K 235 20
                                    

مدتی از اون روز پر اشفته میگذشت.

جو خونه به قدری بد بود که ساندرا،سورا رو با خودش میبرد گردش تا فضای خفقان خونه توی روحیش تاثیر نذاره.

تو این مدت یونگی خیلی کم دیده میشد.

همش بیرون بود و نهایتا برای بردن یه سری مدارک و لباس عوض کردن یا دوش گرفتن به خونه بر میگشت.

فعلا دوست نداشت با کسی رو در رو بشه.

اعصابش به شدت خرد بود و نمیتونست خودش رو کنترل کنه پس ترجیح داد یه مدت از بقیه فاصله بگیره و بیشتر روی پروندش تمرکز کنه.

از اینکه دور خورده متنفره.

اگه قاتل جانگکوک نیست پس کیه؟؟

روی مدارکی که جانگکوک بهش داده بود کار میکرد و حالا به نصفش رسیده بود.

پس تا اینجا دو_چهارم مدارک درست بودن.

ولی بازم با عقل جور در نمیاد.

برخلاف یونگی که تمام تمرکزش روی پرونده بود جانگکوک به این فکر میکرد که چجوری بتونه دل جیمینش رو دوباره بدست بیاره.

البته قبلش باید سعی کنه اول جیمین باهاش حرف بزنه بعد دلش رو بدست بیاره.

اون حتی حاضر نیست جواب سلام جانگکوک رو بده.

این عذابش میداد و ارزو میکرد کاش پاش شکسته بود و اون رو تنها نمیذاشت.

کاش پیشش میموند و هر طور شده روی برگشت حافظش کمکش میکرد.

کاش...میتونست برگرده عقب...

ولی...ولی اگه این اتفاقا نمی افتادن همه چی بد میشد.

اگه میموند بوسان پدر و مادرش میمردن و اون هیچ وقت نمیفهمید که قاتلشون کیه.

و...ولی...دل ادما چی؟؟...دل یونگی؟؟

اون شکست.

قلبش...غرورش...اعتمادش...عشقش...

جانگکوک شکوندش.

بی دلیل یا با دلیل...پودرش کرد.

"درسته یونگی...ارزش نداشت...شاید باید بدون نقش بازی کردن همه چی رو کف دستت میذاشتم تا این همه بلا روی سرمون نازل نشه"

پشیمونی بی فایدس باید برای اینده تلاش کرد.

جیمین توی این مدت تا میتونست از جانگکوک دوری میکرد.

🥃🍷Black Wine🍷🥃Where stories live. Discover now