Part1

6.2K 650 67
                                    

***قبل از شروع لطفا لطفا اگر از داستان خوشتون اومد حتما ووت بدین... فکر نمیکنم کار سختی برای انجام باشه🙏🙏🙏ممنون

"باد پائیزی ابرهای سپید را در آسمان می پراکند سبزه ها زرد می شوند برگ ها فرو می افتند غازهای وحشی به سوی جنوب پرواز می کنند

آخرین گل ها می شکوفند ارکیده ها و داوودی ها با عطر تلخ شان من را در رویای آن روز زیبایم که هرگز نمی توانم از یاد ببرم میبرند.

به رود خانه می روم برای سفری بر آب
کرجی بر آب می راند و با موج های سرسفید غوطه می خورد نی و طبل می نوازند و پاروزنان آواز می خوانند

برای لحظه ای سر خوش می شوم و آنگاه اندوه کهن باز می گردد من فقط زمان کوتاهی جوان بودم و اکنون دوباره پیر می شوم."

سال 506 میلادی" باکجه،سلطنت امپراطور کیم سونگ کیو"

احساس خوبی میکرد.
نه به خاطر موقعیتش ...بلکه به خاطر خانوادش ....خانواده ای که مدت طولانی ای از داشتنشون محروم بود.
قلب تپندش هر از گاهی هیجان بیش اندازشو بهش یاداوری میکرد.
کافی بود تصویر پدرشو به یاد بیاره...اون لبخند فوق العاده چیزی بود که همیشه ارزوی دیدنشو داشت.روزهای زیادی یه جا مینشستو بعد از زل زدن به نقطه ای چهره پدرش و برادراشو تصور میکرد.
ادمایی که تا به حال ندیده بودتشون و فقط از رو توصیف تا جرا و بازرگانایی که به جزیره سفر میکردن با توجه به گفته هاشون اونارو تصور میکرد.
به خوبی یادشه وقتی نامه ای از یه مقام سلطنتی دریافت کرد.
نامه ای با دست خط و مهر پدرش نامه ای که باعث دردا و رنجای بسیاری میشد و شاید اگر سهون از اتفاقات اینده بعد از ورود به قصر چیزی میدونست هیچوقت حاظر به انجامش نمیشد.
برخلاف تصورات ذهن بلند پروازش که یه خوش امد گویی گرم و صمیمانه از تموم اعضای خانوادش انتظار داشت.فقط تونست پدرشو همراه اندی از مقامات دون پایه ببینه.
نه از برادراش خبری بود نه از ملکه و خواهرش.اما با اینحال بازم هیچ شکایتی نداشت.
با اینکه اصلا دلش نمی خواست از اغوشی که همیشه طلبشو میکرد بیرون بیاد از امپراطور جدا شد و همراه با ندیم وانگ راهی اقامتگاهش شد.
همه چی اروم و دلپذیر به نظر میرسید.
رفت و امدای قصر براش تازگی داشت.
از رنگ لباسا و یونی فرما گرفته و تقریبا همه چیز.
هیچ ایده ای راجب قصر و ادماش نداشت چون از زمانی که 1 سال بیشتر نداشت همراه مادرش و ملازمین مادرش به جزیره بوکجو تبعید شدن .
لبخند ارامش بخش دیگه ای زد و با دقت به حرفای ندیم وانگ گوش داد:
_شما در قصر شرقی اقامت خواهین داشت.همه چیز برای ورود شما اماده شده شاهزاده.
اگر به هر چیز دیگه ای نیاز داشتین من رو مطلع کنید.
با حرکت سر ،حرف مرد میان سالو تایید کرد و مقابل در ورودی قصر از حرکت ایستاد .
هنوز هم یه لبخند احمقانه تو چهره ناپختش برق میزد و این مورد شده بود سوهان روح ییفان
دندون قروچه ای برای سهون کرد و اون ادم ندید بدید رو به رفتار متواضعانه دعوت کرد اما سهون درست مثل همیشه کله شقانه به رفتارش ادامه داد.
همین که ندیم ویژه اون سه نفرو ترک کرد.
ییفان با توپی پر سد راه سهون شد و سهون رو از رسیدن به خواستش برای زودتر کنکاش کردن اقامتگاهش منع کرد.
دستاشو دو طرف بدنش باز کرد و با صورت گره خوردش پرسید:
_نچ نچ نچ نگاهش کن چطوری رفتار میکنه...از همین حالا دارم به این نتیجه میرسم که تو قولتو فراموش کردی...
_هوووم که چی...چرا داری اینکارارو میکنی...معلوم که فراموشش نکردم. حالا بزار برم داخل.
با هیجان قدمی برداشت ولی باز هم تلاشش بی نصیب موند.
در حالی که چهرش به خاطر کار ییفان اصلا راضی به نظر نمی رسید دست به سینه با ابروهای تو همش مقابل ییفان وایساد:
_خیلی خب...چی می خوای بشنوی؟
_قول دوبارتو و این رو هم تو گوشت خوب فرو کن که مرد و قولش!
_اوووم باشه.
قدی برای ییفان بالا کشید شمرده شمرده شروع کرد به گفتن حرفایی که اگه مطمئن بود این بار پنجمی بود که به زبون میاورد:
_من سوگند یاد میکنم که به هیچ وجه اسیر تجملات و راحتی قصر نشم و بعد از مدتی قصرو ترک کنم.
هاااااا خدای من...راضی شدی؟
_اره...اما لطفا خوب به حرفام گوش کن سهونا اینارو نه به عنوان یه دوست بلکه به عنوان یه برادر بهت میگم.
ییفان چهره جدای به خودش گرفتو دستاشو به لباسای ابریشمی ای که خیلی عادت به دیدنش اونم تن سهون نداشت کشیدو بازو های نحیف و لاغر سهونو با انگشتاش فشرد:
_اینو هیچوقت فراموش نکن که تو هنوزم پسراوه می لین خیانتکاری....
تو در حال حاضر هیچ اسم و جایگاهی نداری و با توجه به سیاست قصر از این به بعد هم نخواهی داشت.
انتظار بیجایی نداشته باش...تو هیچوقت شاهزاده باکجه نخواهی شد سهونا...بیا واقع بین باشیم تو فقط ادم عادی هستی که این لطف بزرگ بدست اورده تا تجربه زندگی تو قصرو داشته باشه.تو هیچ برادری نخواهی داشت که تحت حمایتشون باشی.
تو....
_من امپراطورو دارم ییفان
سهون با بغض حرف ییفانو قطع کرد و در حالی که برای اشک نریختن مقاومت می کرد ادامه داد:
_من پدرمو دارم و تا وقتی که زندس تو این قصر زندگی میکنم و بهشون تا جایی که می تونم خدمت میکنم.تا وقتی که اون باشه من نیازی به مقامو اسم و جایگاه ندارم حتی برادرام
_اما این ساده نخواهد بود سهون...ملکه و ولیعهد همین الانش موضع گرفتنو و شمشیر به کمر بستن.
مطمئن باش ولیعهد زرشو به تن کرده و دنبال فرصتی میگرده تا دوباره از قصر اخراجت کنه.مادر تو بانویی از هان بود ...تو هنوزم حمایت امپراطوری هان و خاندانشو همراهت داری این مهمترین تهدید برای خانواده ملکس.
ییفان با نگرانی فشار دستاشو رو بازوهای سهون بیشتر کرد و برای اخرین بار به سهون متذکر شد:
_هر کاری میخوای بکن فقط نزدیک خانواده ملکه نشو.از برادرات دور بمون و بی سرو صدا زندگی کن .
سهون به ارومی سری تکون داد و بالاخره قطره اشکی که سر سختانه در حال مبارزه باهاش بود از گوشه چشم رو گونش افتاد.
شنیدن این حرفا براش عادی بود. اون از کودکی فقط پسریه خیانتکار بود.از بدو تولدش سختی های زیادی کشیده بود و تموم اون ازمونا و ازمایشا از سهون الماس تراش خورده ای ساخته بود که تحت هیچ فشار و مشکلی از هم گسسته نمیشد.
سرشو چند بار تکون داد و باز هم به خودش یاداوری کرد که نباید تحت هیچ شرایطی اجازه متزلزل شدن احساساتشو بده و طبق قولی که به ییفان داد بعد از مدتی قصر رو ترک کنه.
ییفان بالاخره کوتاه اومد.تموم اون سرزنشا و تذکرها تنها به یه دلیل مدام به زبون میاورد اون هم صلاح گفتنشون بود.
شاید دردناک بود اما ییفان به بانو می لین قول داده بود.قول داده بود تا اجازه نزدیکی سهون به قصرو نده.
چون طبق پیش بینی پیش گو سهون باعث عوض شدن روند تاریخ میشد...باعث میشد اون چیزی که نباید اتفاق بیوفته.
نگاهشو به جیان داد بعد از اشاره به سهون اون دختر سر به هوارو که به طرز غیر باوری تا اون لحظه ساکت بود رو سر حواس اورد.
اخم غلیظی رو پیشونیش نشوند و دهن کجی جیانو ندید گرفت.جیان به اندازه ای عصبی بود که حد نداشت اما چیکار می تونست در برابر برادر نا محتاطش بکنه. زبون ییفان همیشه تند و تیز بود .
نزدیک سهون شد و بعد از گرفتن بازوی سهون با خوش رویی گفت:
_نمی خوای بری داخل؟ اووووو نگاهش کن ... از اونجایی که قراره من ندیمه شخصیت بشم پس باید بهم قول بدی که اذیتم نکنی و کاری نکنی شبانه روز دنبالت تو سوراخ سنبه های قصر بگردم...
هوووم...
_خیالت راحت نونا...همچین قصدی ندارم.
لبخند نمادینی رو چهره دمقش نشوندو با قدم هایی که به سختی برداشته میشدن داخل اقامتگاهش شد.
اقامتگاهی که زمانی متعلق به مادرش بود .
به محض وارد شدن سهون متوجه هوای سنگینی که اون قسمت از قصرو احاطه کرده بود شد.
به راحتی سیاهی و غم احساس میشد و تموم اون انرژی های منفی باعث شدن قلب سهون برای لحظه ای به درد بیاد.
ییفان می تونست دلیل حال منقلب سهون بفهمه.
نگاهشو به قسمتی از محوطه داد...جایی که امپراطور با تموم بی شرمی و بی رحمی بانو می لین و از قصر بیرون کرد اونم درست زمانی که سهون هنوز 1 سال بیشتر نداشت .
ییفان 7 ساله همون روز بود که قسم خورد از امپراطور متنفر باشه .
تنفری که هیچوقت از قلبش پاک نمیشد
emperor mistery shigan*** ***
متاثرانه نگاهشو به تن لشش داد و بدون هشدار پاشو رو شونش گذاشتو با تموم قدرت فشارش داد.
چهره غرق در لذت شاهزاده کوچکتر به هم پیچید و دستش از داخل شلوارش با سرعت بیرون اومد
داد شاهزاده به دردناک ترین حالت ممکن بلند شد باعث شد جونمیون محافظ ولیعهد نگران قدمی برداره و ولیعهد رو از انجام کارش منصرف کنه اماهنوز کلمه ای از دهنش خارج نشده بود که فریاد ولیعهد باعث عقب گردش شد.
_تن پروری بهت ساخته... اسم خودتو گذاشتی مرد؟کار دیگه ای به غیر از تماشا کردن اون کتابا و ور رفتن با خودت داری؟
فشار پاشو بیشتر کرد و اج کفشاش شونه ظریف پسرو بیشتر به درد اورد .
در حالی که از ترسش قدرت اوردن کلمه ای به زبونش نداشت به سختی و بریده بریده اسمشو صدا زد:
_جو..جونگ..ین...هیونگ لطفا ...
جونمیون اینبار تعلل نکرد و بر خلاف میلش خودشو قاطی مسائل برادرانه اون دونفر کرد:
_سرورم فک میکنم به اندازه کافی تنبیه شدن لطفا تمومش کنید.
جونمیون محتاطانه دستشو دور مچ پای جونگین حلقه کرد و به ارومی پای جونگینو به عقب برد .
نفسشو بیرون فوت کرد و بعد از گذاشتن دستش رو شونه شاهزاده کوچکتر کمک کرد تا پسر از رو زمین بلند بشه.
پسر به سرعت لباساشو مرتب کرد و بند کمرشو صفت کرد .
دستاشو پشتش گره زد و نگاه شرمندشو به زمین دوخت.
نگاه عصبی جونگین همچنان رو برادر کوچکترش بود نا امیدانه سری تکون داد وبا لحن خطرناکی گفت:
_اگر می خوای مایه شرمساری خانوادت نباشی پس غلط اضافی نکن لاقل کثافت کاریاتو نگه دار داخل اتاقت .
مادرمون گناهی نکرده که توئه بی شرم پسرشی...
_هیونگ...
_بله شاهزاده بکهیون؟بگو...حیف که مادرمون حمایتت میکنه و عزیز دردونه امپراطوری وگرنه کاری میکردم که به خاطر تموم کارات پشیمون بشی.
حالا هم زودتر گورتو گم کن تا هوس کشتنت به سرم نزده.
کلمات اخرو با فریاد ادا کرد و بکهیونو بیشتر از قبل در خلا فرو برد اب دهنشو با ترس قورت داد و بعد از تعظیم نصفه نیمه ، برادر به شدت عصبانیشو ترک کرد.
جونمیون به زحمت جلو خندشو گرفت بود چون لحظه در رفتن شاهزاده بکهیون بیش اندازه بامزه بود .اون پسر ده جفت پای دیگه قرض گرفتو به سرعت کتابخونه سلطنتی رو ترک کرد.
در حال خنده رو پاش نشستو کتاب باز اموزش روابط جنسی رو برداشت و بعد از یه نگاه گذری بهش گفت:
_شاید بهتر باشه که شماهم یه نگاهی بهش بکنید ...به نظر میرسه که در این مورد دارین کم توجهی میکنید.
_جونمیونا...
با تاسف نفسشو بیرون داد ماسک خشمو از رو صورتش برداشت ...قیافه مبهمی به خودش گرفت:
_عقلتو از دست دادی؟ باید بیشتر بهش سخت بگیرم دلم نمیخواد یه بی مصرف باشه.
20 سالش شده اما طوری رفتار میکنه که انگار 15 سالشه ...
_فکر میکنید دلیل رفتارش چیه؟
اون به خاطر جلب توجه شما و مقاوم کردن پایه های به سلطنت رسیدنتون هیچوقت درست مطالعه نمیکنه و خودشو ادم بیخیالی جلوه میده .
اون میترسه سرورم و شما باید این اطمینانو بهش بدین که قرار نیست صدمه ای بهش برسه.در این صورته که رفتارش موقرانه میشه.
جونمیون لبخند دیگه ای به صورت غافلگیر جونگین زد .جونگین ناباورانه خنده ای کرد و زیر لب گفت:
_چچ پسره احمق...
چرا زودتر متوجهش نشدم....بگو غذای مورد علاقشو اماده کننو برای شب به خوابگاهم بیاد.
_بله سرورم.
جونمیون با سر اطاعت کرد و بعد از جابه جا کردن شمشیرش تو دستش در کشویی رو باز کرد و پشت سر جونگین از کتابخانه سلطلنتی خارج شد.
در حالی که دستاشو پشت سرش گره زده بود با متانتو شایستگی قدم برمیداشت با لحن عصبی ای پرسید:
_شنیدم که رسیده؟
_اوه...بله سرورم...بعد از طلوع افتاب رسیدن.
_هوممم...پس پدرم به استقبالش رفت...اون پسر یا یه احمقه یا خیلی زرنگ و اب زیرکاه.
بعد از تموم بلاهایی که سرشون اومد چه طور جرات کرده پا تو قصر بزاره.
از دور مراقبشون باش...
اجازه نمیدم بعد از این همه مدت یه خائن متعلقاتمو از چنگم در بیاره.

Emperor Mistress Shygan "فصل اول"Where stories live. Discover now